چهارشنبه عصر از طرف دانشگاه رفتیم اردو سه روزه , دو تا جای تاریخی و حرم و بازار رفتیم که من فقط واسه داداشم سوغاتی خریدم و یدونه لیوان سفالی خوشگل  هم واسه خودم خریدم که توش چایی بخورم :) 

با هیراد هم دو سه تا اسمس دادیم ولی همچنان توووو خودش بود و حرف خاصی نداشت جز اینکه کجایین? کجا رفتین? چند تا مرد همراهتونه?! ولی عنق بودنش از اسمس ها هم مشخص بود منم از روزی تصمیم گرفتم خودمو اصلاااا ناراحت نکنم تمام سعیم کردم خوش بگذرونم و خوش گذشت ,دو سه تا دختر دیگه هم همراه ما اردو بودن که شوهر داشتن  و میدیدم چقدر تلفنی حرف میزنن بااین حال ناراحت نشدم و سعی کردم مقایسه نکنم.

فعلا که هنوز عنقه و میدونم تا نرم و کنارش نباشم یا قول ندم که زود میام آشتی نمیکنه! میدونم الان یه حس بدی داره که زنش به حرفش گوش نداده اما خووودش خوب میدونه دیگه مثل سابق گوش نخواهم داد ,واقعا چرا باهاش ازدواج کردم?!

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها