زندگی تلخ میگذرد و تلخی هایش زیر لبخند های تصنعی ام پنهان شده اند .ساعت ها به یک جا خیره میشوم بدون آنکه  حتی بفهمم به چه چیزی فکر میکنم.احساس ناامنی شدیدی میکنم ,احساس بی کس و کار بودن .دنبال قرص هایم میگردم ,قرص های ضد افسردگی ام ,آن ها را در دست میگیرم اما نمیخواهم به آن روز ها باز گردم روز هایی که ساعت ها در رختخوابم غلط میزدم با مغزی که به خواب رفته بود اما چشم های بیدار پر از غم و دلی که میتپید تا شاید قطره ای اشک بریزد تا بار غم کم شود .نه نه نمیخواهم روز ها در آینه ببینم مژه هایم ریخته اند ,زشت شده امنمیخواهم ,پر از فریادم اما خالی از هر صدایی .میدانی خیلی سخت است صدای فریاد هایت را کسی نشنود . قرص هایم را سر جایش میگذارم ترجیح میدهم یک زیبای خفته باشم تا یک زشت با حال بهتر!!حالا خوشحال ترم چون توانستم گریه کنم و حالا که صورتم پر از اشک است و قلبم مالامال از غصه ,میتوانم به فردا فکر کنم و فرداها.فردای تیره ,فرداهای تیره تر ,زندگی بدتر ,کشور ویرانتر. همین که میتوانم به زنده بودن فکر کنم بزرگترین نعمت است . نعمت ,چه نعمت بزرگی .دلم میخواهد به بی کسی ام ادامه دهم نمیخواهم هیچ کس را وارد زندگی ام کنم ,هیچ غریبه ای را ,پدر مادر  همه غریبه اند حتی مها هم غریبه است ,آشنایی نمیبینم  همه جا تاریک است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها