روی مبل کنار پنجره ,روی پاهایش نشسته بودم ,سرم روی شانه اش بود و حرف های  دلم را برایش میگفتم . دست راستش دور کمرم بود و آرام آرام مثل یک نسیم خنک بهاری نوازشم میکرد.گل سرم را باز کرد, موهای بلندم رها شد روی دستش ,نوازشش آرامتر شده بود .انگار توی یک خلسه بودیم ,از همه ی غم های دنیا به هم پناه آورده و داشتیم ازین خلسه ناخواسته لذت میبردیم.همه ی غم ها و اتفاقاتی که ناراحتم کرده بود رفته و آرامش محض توی آغوشش نصیبم شده بود . سرم را از روی شانه اش برداشتم و به چشم های سبز قشنگش نگاه کردم  ,که غافلگیرم کرد و چشم هایم را  بوسید و باز به آغوشش فشارم داد . قلبم از عشق تپید ,قلبم از آرامش و خلسه صوفی منشانه مان با عشق تپید ,سکوت کرده بودم و او برایم حرف میزد از مردم و عقایدشان ,از روزگار و قانون هایش, اشعار مولانا و خیام را آرام آرام  زمزمه میکرد ,حرف هایش نشان از دانش به روز و غنای فرهنگی اش میداد و مرا مست و مخمور ساخته بودعقربه های بی رحم ساعت یاد آوری ام میکرد که باید از آغوش مرد زندگی ام دل بکنم و بروم ,میخواستم بمانم ,اما نمیشد ,تماس های مکرر مادرم که تاکید میکرد زودتر بروم ,انگار همه دنیا دست به دست هم داده بودند تا  من را از آغوشش بیرون بکشند,او هم نمیخواست که بروم ,چشم هایمان التماس میکردند که بمانیم ,اما .

مانتو ام را پوشیدم شالم را روی سرم انداختم و آرایش مختصری کردم ,کیف و کتاب هایم  و سویچ ماشینش در دستش بود ,رفتیم تا مرا برساند. .

تمام طول مسیر دستم را در دست گرفته بود حتی دنده را  بدون رها کردن دستم عوض میکرد ,از چیز های مختلف حرف میزدیم تا یادمان برود  که سه هفته دوری در پیش داریم.بغضم را فروخوردم و  به اجبار لبخند زدم که دیدم اشک هایش آرام آرام گونه هایش را خیس میکرد . چند دقیقه ی بعد ,گوشه ی خیابان من بودم که اشک از چشم های عشقم پاک میکردم درحالیکه اشک هایم امانم را بریده بودند. .


 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها