دایی مادرم وقتی جوون بود معلم بود ،معلم دوره شاه تحصیل کرده بود حتی دانشگاه رفته بود ،اما عشق و علاقه اش به رانندگی باعث شد کارشو ول کنه و بره راننده کامیون بشه ،یا بقول خودشون راننده ماشین سنگین ،زنش که از کارمندای موفق بود راضی نبود به راننده شدن دایی مادرم ،ولی دایی کار خودشو کرد و استعفا نامه رو نوشت رفت پی عشقش،ماشین!
زندگیشون گل و بلبل بود درآمد رانندگی خیلی زیاد بود ،یه خونه تبدیل شد به دو تا خونه و یه ویلا ،زندایی هم حالا به نسبت راضی تر بود اخه کی بدش میاد از پول بیشتر و طلاهایی که چشم جاری ها و خواهر شوهرا رو کور کنه! ماشین اخرین مدل سوار شدن و سفرر خارجه رفتن مگه بد بود؟ نه والا، .دو تا بچه داشتن یه دختر یه پسر ،خوب خوش سالم و سرحال پولدار و مرفه ،زمین میگفت پا بذار رو چشمم. آسمون هم به سرشون طلا میریخت ،دایی مادرم آدم سطح پایینی نبود وقتی کنارش مینشستی و حرفاشو گوش میدادیم نبوغ فیلسوفانه اش ،فرهنگ فرنگیش مشهود بود همه چیز تو زندگیشون کامل بود تا اون روز ،تا اون روز کذایی ،اون تصادف که دست مرگ تنها پسرشون ازشون جدا کرد . مرگ واسه همه غم داره واسه همه غصه داره اما کمر دایی شکست ،خونه نشین شد چهل روز .یکسال ،دوسال .نه چند سالی خونه نشین شده بود ،زنش زودتر از غم فارغ شد و پی زندگی رو گرفت ولی دایی انگار یه آدم دیگه شده بود این اواخر میگفتن تریاکی هم شده!.دور از چشم زنش میرفت کور سویی پیدا میکرد و مینشست به تریاک کشیدن ،از لبای سیاه و کبودش و هیکل زار و نزارش هم معلوم بود .ماشین سنگینارو فروخت و یه وانت خرید زد تو خط اصفهان ،و کرایه کشی و اسباب کشی میکرد .یه روز زندایی اومد خونه مادربزرگم منم اونجا بودم ،که زندایی زد زیر گریه که چه نشستین که بعد کلی آبروداری جلو دوست و دشمن ،تریاکی که شد هیچ ،حالا دیگه زن باز هم شده ،یه زن خیابونی پیدا کرده و باهاش ریخته رو هم ،،،مادربزرگم غصش گرفت بعد رفتن زندایی واسه خودش چایی ریخت و نشست به فکر کردن ،بی هوا پا شد چادر چاقچور کرد و زد بیرون پی دایی. اون روز ما نفهمیدیم چی بین مادربزرگم و دایی مادرم گذشت ! ولی حدود یک ماه بعدش زندایی خوشحال بود زنگ زده بود به مادربزرگم و کلی خدابیامرزی به امواتش داده بود و تشکر کرده بود که دستت درد نکنه خواهر جان ،که دایی داره تریاک ترک میکنه و از اون زن خیابونی هم دیگه خبری نشده ،ایشالا بهشت رضوان نصیبت بشه ،چشمم کف پات ،هزار ساله بشی . خیلی دلم میخواد مثل سریالای ایرانی اخر داستان خوب تموم کنم ولی این داستان قصه نیست  یه غصه نامه واقعیه .دایی مادرم یک هفته بعدش ،همه ی اموالش به جز وانت میزنه به نام زندایی و با وانتش و اون زن خیابونیه واسه همیشه همه مارو ترک میکنه و میره اصفهان یه زندگی جدیدی شروع میکنه با تریاکش ،وانتش و زن جدیدش!!!


         


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها