دو روزه که برگشتم خونه,روزهای آخر خوابگاه احساس عجیبی داشتم ,احساس آوارگی! که مشخص نیست متعلق به کجا و چه آدم هایی هستم. خونه راحتی خاص خودش داره همراه با احساس امنیت و صمیمیت,اما توی خونه احساس راکد شدن داشتم ,اینکه هیچ کاری نمیکنم و فقط عمرم میگذره.دانشگاه خیلی دوست دارم,همکلاسی هام و محیط دانشگاه خیلی واسم جذابن اما واسه من که مدام پی رسیدن به آرامشم خوابگاه خیلی هم قشنگ نیست ,نیاز های عاطفیم اذیتم میکنه ,,,حالا می فهمم استقلال داشتن ,فقط به تنهایی پخت و پز و لباس شستن و بیرون رفتن نیست ,بخش مهمی از استقلال مجردی ,مربوط میشه به نیاز های عاطفی و حامی داشتن. .طی این یک ماه اتاقم عوض کردم ,اتاق اولم خیلی خوش میگذشت اما سخت بود چون بچه ها فحش راحت میدادن و خیلی هم شلوغ بود ,اصلا آرامش نداشتم اتاق تغییر دادم اولش با یه دختر سی ساله طرف شدم که با زمین و زمان  دعوا داشت ,در ظاهر بامن خیلی خوب رفتار میکرد تا اینکه یه روز مسئول خوابگاه صدام کرد که صبا چیکار میکنی هم اتاقی ات ازت شاکیه? تعجب کرده بودم آخه آروم ترین فرد اتاق من بودم ,مسئول خوابگاه واسم توضیح داد که فلانی این حرف زده ,اون حرف زده, ناراحت و عصبی شده بودم , توی دلم گفتم زدی ضربتی ,ضربتی نوش کن و مسئول خوابگاه قانع کردم که من آروم بودم و شلوغ نکردم هم اتاقی سوم هم شاهد گرفتم ,فرداش هم رفتم پیش مسئول اصلی خوابگاه شکایت دختره رو کردم و همون شب دختره از اون اتاق رفت و اوضاع خوب شد آرامش و آرومی که دنبالش بودم بهم برگشت و راحتتر میتونستم بخوابم درس بخونم و خلاصه اینکه زندگی خوابگاهیم راحتتر پیش بره

ادامه دارد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها