یه روز که مامانم داشت آشپزی میکرد و من توی اتاقم درس میخوندم ,درسم که تموم شد از پله ها اومدم پایین و بوی سهار مرغ پیچیده بود توی خونه,تا رسیدم گفتم اه مامان چه بوی گندی پیچیده تو خونه چرا پیاز نزدی?! بابام که طبق معمول مشغول تلگرامش بود به من نگاه کرد و گفت آدم به چیزی که میخوره نمیگه بوی گند میده دخترم!! بوی سهاره ,فنو بزن تا بره. منم اون روز گفتم باااشه بوی سهار. اما بعدش بار ها و بارها به حرف پدرم فکر کردم.

پدر من مودب ترین آدمیه که توی عمرم دیدم. تو خونه ما همیشه همین جو بود . من تربیتم اینجوری بود . روزی که رفتم خوابگاه ,نتو نستم هم اتاقی هامو که فحش های ک دار به هم میگفتن تحمل کنم. توی جمع دوستانم اون دختره بودم که خیلی شیک حرف میزد و مودب بود. اون دختره بودم که وقتی میومد دیگه از فحشای رایج بین بچه ها خبری نبود.یا وقتی که صمیمی ترین دوستم بهم گفت من وقتی با تو ام مودبم وقتی با تو ام هدفمندم وقتی که با تو هم فحش نمیدم و با تعجب میپرسیدم مگه واقعا فحش میدی که گفت اره بابا کجای کاری و کلی خندیدیم اوایل ناراحت بودم که نمیتونم با جو بچه های خوابگاه بسازم  اما حالا همین امشب میبینم کار خوبی کردم اتاقمو جابجا کردم.کار خوبی کردم که جوری که دلم میخواست بودم. و امروز کار خوبی کردم که سکوت کردم!

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها