دارم کم کم به خوابگاه عادت میکنم ,به اتاق آروم و تخت قشنگم,به دانشگاه خیلی خوشگلمون و به کلاس های درس. از خوابگاه تا دانشکده مسیر واقعا قشنگی داره که از کنار جنگل رد میشه  و گاهی صدای پرنده ها این فضا رو روح نواز تر میکنه. تعطیلات اخیر رو رفته بودم خونه , خونه که برای هر کسی معنای خودشو داره ,واسه من خونه یعنی خونواده یعنی پدر و مادر قشنگ بود ,,به تنم چسبید و با حس خوبش راهی شهر دانشگاهم شدم. 

توی اتوبوس ,صندلی جلو نشسته بودم و تمام مسیر به رفتار راننده ها دقت میکردم به لهجه قشنگشون, اولش واسه هم خاطره تعریف میکردند ,خاطره های سربازی و خنده دار. بعد با مسافرا حرف میزدند و در آخر آهنگ گذاشته بودن و واسه سفر بعدیشون با خوشحالی برنامه ریزی میکردند. از تک تک لحظه هاشون لذت میبردند و این خیلی قشنگ بود. 

دقت کردم چطور لذت بردن یاد بگیرم ,دلم نمیخواد بذارم ناملایمی های دنیا کم کم پیرم کنه. گاهی باید خودم رها کنم و این کار کردم در جهت زندگی. دیگه گریه نکردم ,شکایت نکردم ,از کسی که بد رفتار کرد فاصله گرفتم و دارم زندگی میکنم. زندگی جز لذت های آنی و برنامه ریزی واسه آینده راحتتر چیز دیگه ای هست? 

 

*مسیر خیلی قشنگ بود ,رودهای روان ,درختان سربهفلک کشیده ,هوای کوهستانی و پاکیزه و سرد. 

*راننده اتوبوس های خوش ذوق 

* دانشگاه زیبا و اساتید خوب

*اتاق آروم

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها