بار غصه ها کم نشده ,این مدت آرامش قبل طوفان رو داشتم تااینکه  نامزدم بعد دو هفته اومد شهرمون و اصرار کرد که بریم بیرون ,به خودم رسیدم جوراب شلواری مشکی با بهترین مانتو و روسریم  رو پوشیدم ,آرایش ملایمی کردم و عطر زدم ,توی ماشینش که نشستم ,موزیکی که همیشه واسم میخوند رو گذاشت  و حرکت کرد دستم رو گرفته بود توی دستش,و گهگاهی فشار اندکی میداد .اما من سرد بودم ,سرد خاموش و افسرده. هیچ حرفی نمیزدیم نه من نه اون! توی ذهنم مرور کردم یروز اومد با تمام بی رحمی و گفت دیگه نمیخوامت!  حالا باز اومده دم در خونه ما و میخواد من رو ببره بیرون/ دلم میخواست دستم رو از دستش بیرون بکشم و تا خونمون بدوم و زار بزنم اما نتونستم ,دلم رو آروم کردم و تاکید کردم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست, هست?! 

روی نیمکت زیر درختای چنار نشستیم ,میخواست بره چیزی بخره که نذاشتم ,شروع کرد به حرف های معمول که این دو هفته چطور واسش گذشته از غصه هیچ کاری نمیتونسته بکنه ,گفت که تصمیمش اشتباه بوده ,گفت بدون تو نمیتونم زندگی کنم صبا ,بفهم! دوستت دارم ,به جان جفتمون دوستت دارم! سرد و صبور به دستامون که توی دست همدیگه بود نگاه میکردم و به حرف های مزخرفش گوش میدادم , باورم دیگه نمیشد  سه هفته پیش با تمام بی رحمی یک هفته با من حرف نزد اخر هفته هم گفت دیگه نمیخوامت !  و یکسری بهانه اورد و رفت جلوی پدر و مادرم شکستم که پسری که این همه دوسش داشتم من رو نخواست! پسری که بخاطرش همه خاستگارامو رد میکردم گفت دیگه وقتمو باتو هدر نمیکنم ! پسری که بخاطرش حاضر بودم هر کجای دنیا تک و تنها زندگی کنم گفت,دوستت دارم اما نه به عنوان شریک زندگیم! خیلی دردناک بود ,دو سه روز اول شدید گریه کردم ,دور چشم هام سیاهی رفته بود ,سه کیلو لاغر شده بودم . کم کم افسرده شدم و سعی کردم باور کنم که رفته ,حالا بعد دو هفته باز برگشته و میگه بدون تو نمیتونم!!!! کی باورش میشه?!?

همینطور که زیر درخت نشسته بودیم حرف میزد ,نگاهش کردم ,نتونستم بی تفاوت باشم اشک هام سرازیر شده بود و گونمو خیس کرده بود ,با انگشتای بلندش ,اشک هامو پاک کرد و گفت ببخشید عزیزم! تورو خدا ببخشید خیلی پشیمونم,دیگه تکرار نمیشه و  

 

به چشم های قشنگش نگاه کردم و توی ذهنم مرور کردم این پسری,بود که قرار بود از همه ی درد ها و مشکلاتم بهش پناه ببرم? این پسری بود که میخواست تکیه گاه من و همه ی بی کسی هام باشه? قرار بود مادرش مادرم باشه ,پدرش پدرم باشه? 

من باهاش دل خوش خواهم داشت? پناه و تکیه گاه خواهم داشت? اعتمادم به اخر رسیده ,حتی میترسم باهاش بمونم و برای بار سوم با شرایط بدتر رهام کنه و بره . 

دوباره قدم زدیم و رفتیم بالای بام و نشستیم برام گل خریده بود و دستم بود ,گل رو نگاه کردم اشک هام بی اراده میریخت روی گل ,نگاهش کردم گفتم هیراد جان ,بهتره تمومش کنیم من یک هفته التماست کردم که باهام حرف بزنی فقط ,بلاکم کرده بودی حتی! حالا چطور باورت کنم ,تو که میدونستی تنها پناه و تکیه گاه منی اما دو هفته تمام رهام کردی . باید تمومش کنیم سخته هیراد ,من میدونم آدم عاشق حاضره بمیره اما گریه های معشوقه اش رو نبینه ,التماس هاش رو نبینه ,خورد شدنش رو نبینه ,تو مرد ساختن و کنار من بودن نبودی ! بغلم کرده بود هق هق میکردم ,تیشرتش از اشک های من خیس شده بود به من گفتی میخوای تااخر عمرت تنها باشی ,من از زندگیت میرم توو برو تنها باش که منم میخوام تنها باشمآروم موهام رو نوازش,میکرد ,آروم تر شده بودم ,دستم رو بوسید ,پیشونیم رو بوسید ,گونه ام و چشمامو بوسید میدونستم بوسه های اخره 

موقع برگشت هر دو سکوت کرده بودیم ,رسیدم  دم در خونه ,بی ملاحظه دوربین ها ,دوباره هم رو بوسیدیم ,خداحافظی کردیم آروم رفتم داخل  تا هیچکس رو نبینم ,در اتاقم رو قفل کردم لباس هام رو در اوردم ,ارایش رو پاک کردم ,رفتم زیر پتو و تا خود صبح ,زار زدم. 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها