????????دختران دوست داشتنی????????



یکمی مغرور  هستم ،از آن دسته دختر هایی که دنبال هیچ مردی نمی روند چه دوست پسر یا نامزد یا شوهر مادرم میگوید اخه دختر اخر این غرورت کار دستت میشه ،ناز کن ولی نه دیگه اینقدر ،زیر لب غر میزند و میگوید چیکار میکنی با پسره که از دستت بغض میکنه,حالا هی غرور این پسر بیچاره بشکن تا اخر تو آتیشش بسوزی ،ببین کی گفتم. .تفکر مادرم واسه عهد ناصر الدین شاهه فکر میکنه زن باید مدام دنبال مردش بدوه و ناز و لوسش کنه ،اما این حرفا تو کت من نمیره زن ناز داره زن باید لوس باشه ،زن ظریفه توجه میخواد خیلی زیاااد،مردی که ناز کنه مرد نیس،مردی که ناز میکنه باید خودشو یه دست بزک هم کنه ،والا.اما بین خودمون بمونه یکم از حرفای مامانم ترسیدم ،نکنه واقعا آتیش غرورش منو بسوزونه!!! فکر نکنین چشمم دنبالشه ها نه  مهم نیست من که عاشقش نیستم اون عاشق منه .این نشد یکی دیگه .چیزی که زیاده  پسر خوب .اما میترسم مشهور بشم به دختر بد عنق که با هیچ مردی نمیسازه .خدایی مردم چه حرفا میزنن .مدام تو زندگی این و اون سرک میکشن ببینن کی مشکل داره بیشتر در موردش حرف بزنن خدا بهمون رحم کنه با این فرهنگ غلط .چند روز پیش رفته بودم آرایشگاه ،با یه دختره حرف میزدم میگفت بعد دوسال دوستی پسره ولش کرده رفته ،کلی رفته دنبال پسره ولی برنگشته که برنگشته .بهش گفتم اخه عزیزم معلومه اشتباه کردی نباید میرفتی پی اش ،باید انقدر ناز میکردی واسش که آرزوش تورو هر لحظه دیدن باشه نه انقدر وا بدی ازت خسته بشه  قربونت برم ،گفتم بهش حالا هم چیزی نشده ،خدارو شکر کن ذات بدش از الان مشخص شده نه بعد عقد و عروسی .بمیرم واسش همینطور گوله گوله اشک میریخت  و دلمو آتیش میزد! 

حلال زاده هست ،پسره رو میگم همین الان مسیج داده عشقم خوبی؟؟؟؟.جوابشو نمیدم بذار معطل بشه ،فکر نکنه من بیکارم مدام جوابشو بدم ،اصلا خودش خوب میدونه درس دارم درسامم سنگینه ،حتما فکر میکنه دارم درس میخونم ،اینجوری بهتره ،آره میدونم چیکار کنم ،حرفای مامانم واسه زمان خودش کاربرد داشت نه حالا ،دیگه دوره زمونه عوض شده ،باید به پسره نشون بدم من کی ام .




فیلم ایرانی که ترجیحا جنگی و انقلابی نباشه ,چی ببینم ?

 پ ن:فیلم های لاتاری ,زندگی با چشمان بسته ,هفت ماهگی ,ابد و یک روز ,چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ,ساعت ۵ عصر ,شوخی کردم قسمت دوم , خودم دوست داشتم.

فیلم دوران عاشقی با بازی لیلا حاتمی عزیزم و شهاب حسینی هم خیلی قشنگ بود

استراحت مطلق دوست نداشتم ،بی محتوا بود 


دیشب تولد مامانم بود تمام سعیم بود سوپرایزش کنم و واقعا سوپرایز شد .ظهر یواشکی رفتم ژله بستم و گذاشتم تو قسمت فریزر یخچال که نبینه ,شربت هم درست کردم گذاشتم تو اتاقم  و رفتم کلاس زبان ,وقتی از کلاس برگشتم رفتم کیک تولد خریدم با داداش کوچیکم هماهنگ کردم سوپرایزش کنیم ,مامانم تو اتاق خودش داشت با تلفنش حرف میزد و موقعیت خوبی بود چون تلفنش طول میکشید ,تند میز چیدیم ,آهنگ هم آماده کردیم تا تلفنش تموم شد و وارد هال شد آهنگ پلی کردیم و کلی سوپرایز شد ,رقصیدیم ,شمع فوت کرد و کیک برید و کیک خوردیم بجای م ش ر و ب هم شربت لیموناد بسلامتیش رفتیم بالا :))))))بابام تولد مامانمو یادش رفته بود و از شدت شرمندگی نمیدونست چیکار کنه بعد داداش و زنداداش امدن و واسش کادو گرفته بودن باز کیک خوردیم و باز بسلامتیش رفتیم بالا و باز رقصیدیم و کلی عکس گرفتیم:))).بابا و مامان و داداش زنداداش نشستن پ ا س و ر بازی کردن هفت دست و شرطبندی روی بستنی ژلینو ,با وجود تقلب های بسیاااار داداش ,مامانم اینا برنده شدن و رفتیم بستنی ژلینو ,بستنی خوردیم .حدودا ی ۱۲ شب دیگه زنداداش رسوندیم خونشون و از کیک تولد هم برد خونشون واسه مامانش اینا, آمدیم خونه خوابیدیم ,امروز که در واقع میشد روز تولد مامانم  رفت قدم بزنه که بابا جان هم  بهش ملحق میشه و بزور مامان برده بازار که باید هر چی دوست داری بخری :)به منم گفته بودن ناهار درست کنم ولی یااادم رفته بود دیگه اصلا به روی خودم نیوردم ,ناهار باقالی پلو داریم دستپخت مامانم:)))))

پ ن:مامانم امروز میگفت فکر کردم کلا یادتون رفته بود

پ ن:بابام زبونش شله بهش تولد نگفتم که سوپرایز خراب نکنه .

پ ن:در کلاس زبان که میخواستم پارک دوبل برم با فرمول خودم پارک دوبل رفتم عالی شد ,و کنجکاوی جمع مردهای مغازه دار به تحسین و تعجب وا داشتم ,آره دیگه داداش ما اینیم :))))))

این بود انشای من!


دوست دارم نم نم بارون بباره .لباس گرم بپوشم و برم زیر بارون کمی قدم بزنم ,با خودم فکر کنم ,فکر های خوب ,سرمو بالابگیرم تا نم نم بارون صورتمو خیس کنه.دوست دارم فکر کنم به لحظه های خوب گذشته ام ,به روز هایی که عمیقا احساس خوشحالی کردم ,مثل اون روز توی پنج سالگیم که مامانم با یه عروسک خوشگل امد مهد کودک دنبالم ,یا مثل روزی که توی ۹ سالگی ,واسه جشن تکلیف آواز خوندم,لحظه ای که توی ۱۳ سالگی به خاطر شاگرد اول کلاس شدن,سر صف کادو گرفتم,و آن روز توی ۱۵ سالگی که یکی بی هوا خوشگل خانوم صدام کردو باعث شد ساعت ها خوشحال ترین ۱۵ ساله ی شهر باشم,یا توی ۱۸ سالگی ,روز فارغ التحصیلی از دبیرستان که حس میکردم دیگه خیلی بزرگ شدم  ,و  چند هفته پیش توی بیست سالگی که برای اولین بار دیدمش و تمام شب خوابم نبرد از هیجان از احساس خوب با او بودننم نم بارون ,تند تر ببار و مرا غرق همه ی خوشی های زندگیم کن ,غرق خوشبختی ,آرامش ,مهربانی و شادی,و  یادم بنداز که شاد ترین باشم حتی در معمولی ترین حالت ممکن .ببار بارون ,ببار آروم ,ببار بارون . .


          


زورم می آید بخواهم برای لایک هایی که در اینستاگرام میکنم یا اکانت هایی که فالو میکنم جواب پس بدهم. .

خیلی محترمانه میگویم دلم میخواهد !

خیلی خیلی محترمانه تر قهر کرده. 

ناز نمیکشم ,خواست برمیگردد.
برنگشت هم بقول بابا پنجعلیِ پایتخت :به جهندم ,والا:)))))

زندگی تلخ میگذرد و تلخی هایش زیر لبخند های تصنعی ام پنهان شده اند .ساعت ها به یک جا خیره میشوم بدون آنکه  حتی بفهمم به چه چیزی فکر میکنم.احساس ناامنی شدیدی میکنم ,احساس بی کس و کار بودن .دنبال قرص هایم میگردم ,قرص های ضد افسردگی ام ,آن ها را در دست میگیرم اما نمیخواهم به آن روز ها باز گردم روز هایی که ساعت ها در رختخوابم غلط میزدم با مغزی که به خواب رفته بود اما چشم های بیدار پر از غم و دلی که میتپید تا شاید قطره ای اشک بریزد تا بار غم کم شود .نه نه نمیخواهم روز ها در آینه ببینم مژه هایم ریخته اند ,زشت شده امنمیخواهم ,پر از فریادم اما خالی از هر صدایی .میدانی خیلی سخت است صدای فریاد هایت را کسی نشنود . قرص هایم را سر جایش میگذارم ترجیح میدهم یک زیبای خفته باشم تا یک زشت با حال بهتر!!حالا خوشحال ترم چون توانستم گریه کنم و حالا که صورتم پر از اشک است و قلبم مالامال از غصه ,میتوانم به فردا فکر کنم و فرداها.فردای تیره ,فرداهای تیره تر ,زندگی بدتر ,کشور ویرانتر. همین که میتوانم به زنده بودن فکر کنم بزرگترین نعمت است . نعمت ,چه نعمت بزرگی .دلم میخواهد به بی کسی ام ادامه دهم نمیخواهم هیچ کس را وارد زندگی ام کنم ,هیچ غریبه ای را ,پدر مادر  همه غریبه اند حتی مها هم غریبه است ,آشنایی نمیبینم  همه جا تاریک است.


از بچگی با اندازه موهام مشکل داشتم گاهی دلم میخواست بلند باشه گاهی هم کوتاه . انقدر که یکی از آرزوهای بچگیم بود کاش روی سرم یه دکمه داشتم تا میزدم موهام بلند میشد:))))))

همیشه هم وقت کوتاه کردن با خودم کلنجار میرم اخرش قول الکی میدم از کوتاهی ابراز پشیمونی نکنم :))))

ولی باز همون آش و همون کاسه. مگه من آدم میشم!

الانم مدام مراقبشونم تا عروسی داداشم بلند بشن کاش واقعا اون دکمه معروف وجود داشت :D



کلی مطلب نوشتم کلی گله و شکایت کردم اما همه را پاک کردم و سعیییی کردم نیمه پر لیوان ببینم .

خدایا شکرت بابت همه چیز ،
خدایا کمکم کنم ازبن طوفات زودتر عبور کنم.
خدایا مواظبم باش بین این همه آدم نامهربون.
تمام تلاشم اینه غصه نخورم ،گریه نکنم ،و فقط درس بخونم 
زندگی هنوز هم خوشگلیاشو داره ،
ناراحت نباش صبا 

دایی مادرم وقتی جوون بود معلم بود ،معلم دوره شاه تحصیل کرده بود حتی دانشگاه رفته بود ،اما عشق و علاقه اش به رانندگی باعث شد کارشو ول کنه و بره راننده کامیون بشه ،یا بقول خودشون راننده ماشین سنگین ،زنش که از کارمندای موفق بود راضی نبود به راننده شدن دایی مادرم ،ولی دایی کار خودشو کرد و استعفا نامه رو نوشت رفت پی عشقش،ماشین!
زندگیشون گل و بلبل بود درآمد رانندگی خیلی زیاد بود ،یه خونه تبدیل شد به دو تا خونه و یه ویلا ،زندایی هم حالا به نسبت راضی تر بود اخه کی بدش میاد از پول بیشتر و طلاهایی که چشم جاری ها و خواهر شوهرا رو کور کنه! ماشین اخرین مدل سوار شدن و سفرر خارجه رفتن مگه بد بود؟ نه والا، .دو تا بچه داشتن یه دختر یه پسر ،خوب خوش سالم و سرحال پولدار و مرفه ،زمین میگفت پا بذار رو چشمم. آسمون هم به سرشون طلا میریخت ،دایی مادرم آدم سطح پایینی نبود وقتی کنارش مینشستی و حرفاشو گوش میدادیم نبوغ فیلسوفانه اش ،فرهنگ فرنگیش مشهود بود همه چیز تو زندگیشون کامل بود تا اون روز ،تا اون روز کذایی ،اون تصادف که دست مرگ تنها پسرشون ازشون جدا کرد . مرگ واسه همه غم داره واسه همه غصه داره اما کمر دایی شکست ،خونه نشین شد چهل روز .یکسال ،دوسال .نه چند سالی خونه نشین شده بود ،زنش زودتر از غم فارغ شد و پی زندگی رو گرفت ولی دایی انگار یه آدم دیگه شده بود این اواخر میگفتن تریاکی هم شده!.دور از چشم زنش میرفت کور سویی پیدا میکرد و مینشست به تریاک کشیدن ،از لبای سیاه و کبودش و هیکل زار و نزارش هم معلوم بود .ماشین سنگینارو فروخت و یه وانت خرید زد تو خط اصفهان ،و کرایه کشی و اسباب کشی میکرد .یه روز زندایی اومد خونه مادربزرگم منم اونجا بودم ،که زندایی زد زیر گریه که چه نشستین که بعد کلی آبروداری جلو دوست و دشمن ،تریاکی که شد هیچ ،حالا دیگه زن باز هم شده ،یه زن خیابونی پیدا کرده و باهاش ریخته رو هم ،،،مادربزرگم غصش گرفت بعد رفتن زندایی واسه خودش چایی ریخت و نشست به فکر کردن ،بی هوا پا شد چادر چاقچور کرد و زد بیرون پی دایی. اون روز ما نفهمیدیم چی بین مادربزرگم و دایی مادرم گذشت ! ولی حدود یک ماه بعدش زندایی خوشحال بود زنگ زده بود به مادربزرگم و کلی خدابیامرزی به امواتش داده بود و تشکر کرده بود که دستت درد نکنه خواهر جان ،که دایی داره تریاک ترک میکنه و از اون زن خیابونی هم دیگه خبری نشده ،ایشالا بهشت رضوان نصیبت بشه ،چشمم کف پات ،هزار ساله بشی . خیلی دلم میخواد مثل سریالای ایرانی اخر داستان خوب تموم کنم ولی این داستان قصه نیست  یه غصه نامه واقعیه .دایی مادرم یک هفته بعدش ،همه ی اموالش به جز وانت میزنه به نام زندایی و با وانتش و اون زن خیابونیه واسه همیشه همه مارو ترک میکنه و میره اصفهان یه زندگی جدیدی شروع میکنه با تریاکش ،وانتش و زن جدیدش!!!


         


چند روز پیش  نامزد ازم میخواست کاری انجام بدم (میخواست جایی برم )خیلی زیاد اصرار میکرد اخرش از در شوخی و قلدری وارد شد که باید انجام بدی ،اما قبول نکردم و گفتم نه . دیگه چیزی نگفت  و اصلا حرفشو نزد اما معلوم بود خیلی ناراحت شده ولی بروی خودش نمی اورد تا اینکه منم فکر کردم کلا بیخیال شده و یادش رفته تا دیشب که 
گفت:صبا خیلی دوستت دارم ،درکم کن

گفتم:منم دوستت دارم ،درک میکنم 
گفت:مطمئنی دوستم داری؟؟
گفتم: مگه شک داری؟
و جریان چند روز پیش اشاره کوتاهی در لفافه کرد من پی حرف نگرفتم و با شوخی ردش کردم .
.
ما چون نامزد غیر رسمی هستیم هیچکس اطلاعی از نامزدیمون نداره و هنوز هم واسم خاستگار میاد چند روز پیش یکی از دوستامون عکس من به به اقایی نشون داده بود و اطلاعاتی در مورد خودم و خانوادم به اقا داده بود ،و اون اقا به معرف گفته بود عکسشو نشون ما بده و اطلاعات بده که اگر قبول کردیم بیاد خاستگاری،معرف که عکس نشون مادرم داده بود ،مادرم گفته بود نه!, وقتی داشتم با نامزد محترم حرف میزدم از دهنم در رفت و خیلی بی عقلانه جریان خاستگار گفتم سریع حرفمو جمع کردم اما بشدت ناراحت شد   و ادامه حرف گرفت  و کلی سوال پرسید ازم و اخر گفت ممکنه پدر مادرت من هم رد کنن؟؟؟ناراحتیشو نمیتونستم تحمل کنم.
کلاس زبان ثبت نام کردم سطح علمی خیلی خوبی داره دارم کم کم یاد میگیرم چطور زبانمو قوی کنم .
باید چند تا کتاب در مورد ارتباط موثر با همسر بخونم
کتاب ن زیرک کسی خونده؟



دوره مجردی  با همه عیب هایش ،آدم راحته فقط خودش هست  و خودش .مثلا اگر صبح تا ساعت ده بخوابی آنقدر برای کسی مهم نیست ،اما وقتی از سینگلی در می آیی یا بقولی رل میزنی ده صبح بیدار شدن میشه یک درد بزرگ ،چون باید برای زندگی آیندمون تلاش کنیم . و تلاش زیاد مجبورم میکند ساعت شش صبح بیدار شم .تا چند وقت پیش اصلا برایم مهم نبود شله زرد ،شیربرنج ،حلیم ،آش رشته ،آش دوغ ،چطور پخته میشه اما حالا همه شان را دارم یاد میگیرم همراه با نکات مهمشان که برای مرد زندگی ام درست کنم و خودمو بیشتر تو دلش جا کنم :)))))مدتیه لباس های فانتزی و جینگل بینگلم را نمیپوشم و همه شان داخل یک پاکت گذاشته ام که ببرم خانه شوهر و جلوی مرد زندگیم بپوشم !
از وقتی قرار ازدواج گذاشته ایم هر دو برای اندام بهتر بیشتر تلاش میکنیم او استخر میرود و بعد بدنسازی کار میکند و من با همه دغدغه ام رژیم گرفته ام شیش کیلو کم کنم که بعد از ازاد شدن وقتم فیتنس کار کنم ،از وقتی او امده مطالعه ام خیلی بیشتر شده و کتاب های روانشناسی و مرد شناسی وارد کتابخانه ام شده تازگی ها یک کتاب میخوانم به اسم اختلالات شخصیت !!!!! که اگر اختلالی هست درمانش کنم :)))))))
وقتی اینستاگرامم  دی اکتیو کردم او هم دی اکتیو کرد تا بیشتر به زندگیمان برسیم و چقدر خوب شد از دست اینستاگرام راحت شدیم.
دوستم میگه چقدر تو و نامزدت  شبیه هم هستین ،خدا خوب در و تحته رو باهم جور کرده ،دلم قنج میرود که اخلاق هایمان مثل هم هست.
نامزد از دوست صمیمی ام خوشش نمی آید ،نمیدونم چطور رابطه امو مدیریت کنم که نه دوستمو از دست بدم و نه نامزدمو ناراحت کنم!!!!






پاستا آلفردو درست کردم ،نکاتی که لازمه:

مقدار پاستا کم انتخاب میکنیم خیلی خیلی خوب تو اب جوش میپزیم و چندبار آبکشی میکنیم که مزه نشاسته پاستا از بین بره بعد با مواد لازم مثل قارچ و مرغ خوب تفت میدیم که مزه اش جا بیفته ،اگر روز بخار اب داغ تفت بدیم عالیه،خوب بعد سس الفردو جداگونه درست میکنیم و در طی سی ثانیه با حرارت بسیار زیاد سس و پاستا مخلوط میکنیم .

بهتره مقدار پاستا بیشتر از دو نفر نباشه چون خیلی سخت میشه.

تو درست کردن پاستا سرعت خیلی مهمه چون هر قدر طولش بدیم ،سس آلفردو خراب میشه،باید شعله زیاد باشه و سریع هم بزنیم 

 



بدم میاد از تنبلیم ،از تن پروریم ،صبح تا شب پای یه گوشی فقط وقت تلف کردن !!!!
باید جلوی خودمو بگیرم با گوشیم کار نکنم ،به زندگیم برسم اتاقمو مرتب کنم واسه فاینالم بخونم ،درس های عقب افتاده رو جبران کنم لباسامو مرتب کنم ،ناسلامتی عیده ها ،اه لعنت به تنبلی .این بود چیزی میخواستم ؟؟؟




یک مرد (منظورم مرد زندگی ام است)هر اندازه که دنیا دیده باشد ،روشن فکر و امروزی باشد ،حتی با وجود نداشتن اعتقادات مذهبی ،روی زن زندگی اش که من باشم غیرت دارد ،اینکه کجا میروم ،چه ساعتی با چه کسی می روم  و چه میپوشم! و از این موضعش کوتاه نمی آید ،و دلش نمیخواهد جز چشم!  چیز دیگری بشنود .

باید چه کرد ؟ 

مینی ت

تازه دارم یاد میگیرم نباید  هر وقت میرم ارایشگاه به نامزد بگم.

چند روز پیش میگفت تو نصف پولتو میدی به آرایشگر!!!  در حالیکه جز اپیلاسیون و اصلاح آرایشگاه نمیرم ،

و شاید توی ذهنش توقع داره من که این همه میرم آرایشگاه باید خیلی هم تغییر کنم 

یه دختره تو فامیلمون هست بهش حسودیم میشه یکسال از من کوچیکتره ولی خیلی به همه چی زندگیش میرسه ،نمیدونم  چطور قدرت بدنی اش انقدر خوبه از شیش صبح تا ده شب میره کتابخونه درس میخونه و خسته هم نمیشه من یکساعت میرم کتابخونه جا میزنم ،چند ماه دیگه کنکوره ،نمیخواهم بعدش ببینم اون دکتر شده من نشدم !

مامانم میگفت دختر فلانی هم درس میخونه هم رژیم میگیره روز به روز لاغرتر میشه ،تو هم داری چاقتر میشی ،درس هم که نخوندی .از دیشب دارم جلو خودمو میگیرم شصت کیلو بشم و خلاص .

رفتم آرایشگاه واسه اصلاح ساده یک ساعت و نیم معطلم کرد. هفت تومن دادم بهش ،گفت اگر تا روز عید باز خواستی بیا ازت پول نمیگیرم ،

دوست یکی از دخترای فامیلمون مدل میخواست واسه اپیلاسیون که امتحان بده مدرک اپیلاسیونشو بگیره ،رفتم اپیلاسیونم کرد اخر هم چهل تومن داد بهم :)))))بهش گفتم باز مدل خواستی بگو میام.




بی پولی افسرده ام کرده ،از دیشب که به مرکز خرید رفتم تا امروز تو خودم بودم مامانم هی میگفت چرا بق کردی؟ گفتم بخاطر بی پولی!!!! دیشب رفته بودم مرکز خرید ،چه لباس های شیکی ،چه لوازمی اما قیمتا خیلی خیلی گرون یه مانتو معمولی هفتصد تومن بود !! ,به دوستم گفتم بذار دم مغازه واستم ببینم این پولدارا کی ان مانتو هفتصد تومنی میخرن!!،خوب البته کسی نخرید دلم خنک شد :(((( یه جعبه مقوایی کشودار میداد پونصد تومن لعنتی،گل رز مومیایی شده با مونداری سه سال صد و هفتاد تومن ، بذار دهنم ببندم نگم از قیمتا ،قبلنا دم عید که میشد کم کم دویست سیصد هزار تومن پس انداز داشتم  اما حالا ششصد تا تک تومنی دارم فقط ،فقط!!!!  تو مرکز خرید همه چیز از دکوراسیون اتاق خواب و انواع لباس و طلاجواهرات واقعا شیک بودن و من و دوستم کاملا افسرده بودیم اما همین که از مرکز خرید خارج شدیم حالمون بهتر شد ،اما همین که رسیدم خونه باز انقدر بهشون فکر کردم به همه چیزایی که دلم میخواد ولی توی این گرونی باید فقط  حسرتشو بخورم،ظهر اومدم اهنگ مریض حالیم خوش نیست گذاشتم انقدر گریه کردم تا خوابم برد ،تااینکه به دوستم گفتم من هنوز از دیشب افسردگی بی پولی گرفتم ،گفت اونم حالش بده  و یکم حرف زدیم بهتر شدم ،من اهل مقایسه ام مدام خودمو با دخترای اطرافم مقایسه میکنم اینکه فلانی هر شب تو کافه هاست ،اون یکی کفش چلسی میپوشه ،اون یکی اپل واتچ و آیفون داره ،اون یکی داره واسه کنسرت ابی میره آنتالیا ،میدونم کارم اشتباهه اما کدوم خریه که بفهمه!،و همین مقایسه کردنم و اوضاع بد بی پولی کشور ،شده عذاب آور،چون هر قدر هم حساب کتاب میکنم اخرش کم میارم،نمیدونم شایدم خیلی ولخرجم ،الان که نمیتونم کار کنم ولی از تابستون به بعد حتما کار پیدا میکنم وگرنه دق مرگ میشم!!!!

یه وقتایی باید پیاماشو سین نکنی ،اسمساشو دیر جواب بدی ،زنگ هاشو جواب ندی تا دوباره زنگ بزنه نباید همیشه هر جا گفت بری ،باید گاهی هم کلاس بذاری که کار داری ،باشگاه داری ،درس داری ،مهمونی دعوتی خلاصه ازین حرفا ،این کارا واسه ادامه رابطه لازمه تا دلشو نزنی ،باید این حس به مردت بدی که  واسه بدست آوردن عشقت  تلاش کنه ،بدونه که دم دستی و هر جایی نیستی ،بفهمه که زندگیت روی اصول میچرخه نه اینکه صیح تا شب سرت تو گوشیته و منتظر شوهری!!! 


رفتی خونه مادرشوهر ،مبادا لباس خونه بپوشی بیفتی به جون قابلمه ها و دیگ بسابی! نه جانم باید لباس شیک تنت کنی یه صندل خوشگل بپوشی و چندتا کار به عنوان کمک انجام بدی که همه ببینن چه عروس خوبی هستی و کمک میدی !!!مثلا از مهمونا پذیرایی کنی ،سفره شام بندازی ،یا بشینی کنار شوهرت ،واسش میوه پوست کنی جلو مادرشوهرت  اصرار کنی که عزیزم بخور جان دلم جون بگیری!

اگر خدایی نکرده شوهرت عصبی شد سرت داد زد نباید جلو مادر شوهرت تلافی کنی ،شیشه بشی ،جیغ بزنی ،نه عزیز من ،جلوی مادرشوهرت مظلوم باش بعد که رفت میتونی خیلی منطقی با هر روشی که دوست داری  حساب شوهرت برسی و نشونش بدی کی هستی!


نباید واسه هر کاری از شوهرت اجازه بگیری یعنی لازم نیست بهتره گاهی تو عمل انجام شده قرار بگیره ،سورپرایز هم گاهی بد نیست ،نه مثل من که خر شدم بهش گفتم برم موهامو فلان مدل بزنم؟ گفت نه ،حالا من موندم و حسرت فلان مدل مو و مردی که گفته نه!


فکر نکن کلاس بذاری  و به مرد زندگیت بگی خدا تومن در ماه خرجمه ،مرد خوشش میاد و میگه وای چه دختر با کلاسی! نه جانم کافیه فقط بگی کفش فلان تومنی گرون خریدی تا بره تو غار تنهاییش و با خودش بگه نه این دختره زن زندگی نیست ! نمی ارزه بگیرمش ،خلاصه مواظب باشین ،البته کم هم نگین که پررو بشه فکر کنه علی آباد هم ده ایه!!!!



وضعم خوبه ،نه از این جهت که خیلی درس خونده باشم نه ،وضعم خوبه چون روحیه و انگیزه و برنامه عالی دارم ،برناممو خودم نوشتم و میدونم جواب میده ،چند روزیه که شروع کردم به درس خوندن ،یک کانال هم دارم که گزارش کارم را انجا میذارم چنین پیج هایی توی اینستاگرام خیلی رایجه اما اینستاگرام بشدت وقتگیره اما کانال میتونه ایده خوبی باشه 


https://t.me/sabakonkuri




رابطه ام با هیراد ( نامزد م) صمیمی تر از قبل شده است و تا حدود زیادی تصمیم به ازدواج باهاش گرفتم ،دوستش دارم محبتش کم کم قلبمو تسخیر کرده انقدر که  نمیتونم به دیگران فکر کنم ارتباطم با هیراد  احساساتمو درگیر کرده بااین حال نمیخوام انقدر وابسته و عاشق بشم که چشمامو روی حقیقت ببندم ، 

سه تا خاستگار برام اومده جدیدا، یکی همسایمون معرفی کرده یبار با همسایمون رفتم استخر ،حالا از من خوشش اومده و میخواد من به پسر برادرش معرفی کنه،حتی اگر هیراد هم نبود من قطعا به همسایمون جواب منفی میدادم چون سطح فرهنگیشونو قبول ندارم ،

یکی هم از

خاستگارای قبلی هست که  واسه شهر (ر )هست که ردش کرده بودم چون از من کوچیکتره حدود شش ماه پیش اما انقدر اصرار کردن که قرار شد یک جلسه بگیم بیاد بعد هم بگیم استخاره گرفتیم خوب نیومد! از دست مادرم واقعا چی بگم ،

نفر بعدی هیچ اطلاعی در موردش ندارم و نمیخوام هم ببینمش فقط میدونن از شهر( ر) هست 


از وجود خاستگار ها به هیراد چیزی نمیگم  همینجوری حساس هست  نمیخوام اذیت بشه ، تو زمینه کاری و مالی هم فکر میکنم خیلی ارامش نداره بااین اوضاع بد کشور ،نمیخوام فشار روش زیادتر کنم.


امروز مادرم سر سجاده بود گفتم مامان نمیخوام دیگه خاستگار بیاد ،اگر همه چیز اوکی شد میخوام با هیراد ازدواج کنم ،مامانم گفت مطمینی؟گفتم اره مامان ،



دو روز دیگه اگر خدا بخواد با مامانم میریم شهر  (ر) دوست مامانم دعوتمون کرده  عید دیدنی ، هم اون پسره رو ببینیم!!!







دلم گرفت بود ،میخواستم برم هم چیزی که لازم داشتم رو بخرم هم یکم قدم بزنم اما به جونم زهر شد ،اخه این چه کشوریه اول یه پرشیا سفید  گیر داده بود بهم بعد یه جوونک لات ، اشکم در اومده بود به سوپر مارکت سر کوچه پناه بردم که دست از سرم برداره ،بعد هم که رفت تا خونه دویدم ، هنوز هم دلم گرفته دلم میخواد زار بزنم از این شرایطی که دارم ،هر دفعه هیراد گفته بود قبل هفت نرو بیرون گوش نداده بودم این هم شد نتیجه اش . 




اگر یه روز بچه داشتم ،رفتاری که پدر و مادرم با من کردن هیچ وقت باهاش انجام نمیدم ،دوستش خواهم داشت واقعی واقعی .

تو کسی بودی که افسردگی به اون سختی شکست دادی 

رژیم گرفتی و به وزن دلخواهت رسیدی 

اعتماد بنفست از صفر به اینجا رسوندی 

توی دانشگاه محبوب همکلاسی هات و دوستات بودی 

ترم یک  ،استادت خواستگارت شد 

تو کسی بودی که کمال گرا بودی و هیچ وقت به کم قانع نشدی ، 

تو هنوز همون ادمی ،بازم بلند شو میدونم قدرت درونیت انقدر زیاده که میتونی این شرایط تغییر بدی .

بعد برو ،با افتخار و غرور برو وقتی در اوج خواستن هستی برو و برنگرد هیچ وقت.




دیشب بعد که شب بخیر گفتیم و رفتیم بخوابیم ,تک زنگ زده و بیدارم کرده که بیا خوابم نمیبره :))))))
حرف زدیم و عاشقونه هامون بیان کردیم ,حسش قابل بیان نیست که چقدر دلمون میخواد زودتر این چند ماه دوریمون بگذره و کنار هم باشیم .

آهنگی که دیشب برام فرستاده :جور چین محسن چاووشی 
برام نوشته :
مهربونی ای عشق، نازنینی ای عشق، آخرین تیکه ی این جورچینی ای عشق.



روز های اول که با هیراد حرف میزدم ,بنظر بسیار روشنفکر میومد که دوستی دختر با پسر یا ازدواج با زن مطلقه بدون اشکال می دونست اما حالا که نامزد شدیم جور دیگه ای رفتار میکنه که تعجب میکنم از این همه تفاوت ,حالا که حتی ساعت بیرون رفتنم و برگشتم براش مهمه یک ساعت بیرون برم زنگ میزنه کجایی کجایی کی میای?,نوع لباس پوشیدنم مهمه ,اینکه با دوستم و دوست پسرش به هیچ عنوان بیرون نرم مهمه ,سرسنگین بودن با پسرای فامیل و کلاس زبان و دانشگاه بشدت براش مهمه ,اینکه یا فقط با خودش برم بیرون یا با خونوادم نه هیچکس دیگه خلاصه پسری که فکر میکردم کاملا اروپایی بزرگ شده ,میبینم رگ غیرتش واسم بیش تر از حدی که فکر میکردم بیرون میزنه 

شاید من ساده بودم که غیرت به پسرای مذهبی نسبت میدادم .

باید بگم رفتارش برام شیرینه . 



مدتیه که در مورد آهنگ جنتلمن ساسی ,و باز خورد هایش در مدارس مطالبی میشنویم ,با وجود اینکه مخالف خفقان و خشکی مدارس ایرانم اما در مورد این آهنگ کاملا مخالفم . 

چند هفته پیش وقتی پیاده از مسیر کوچه میرفتم پسر بچه شش هفت ساله ای روی دوچرخه میرفت تا به من رسید گفت ,هی خانوم س.ک.س.ی قرش بده!!!!!!!!دقیقا همون تکیه آهنگ جنتلمن ,ذهنم مشغول شده بود که چرا این بچه انقدر وقیح این حرف میزنه و ایا اصلا معنیشو میدونه یا نه!!

واقعا داریم به کجا میرسیم?


توی آینه که نگاه میکنم ,گاهی لجم میگیره از پوستم که صاف نیست ,خسته میشم به لیزر و راه های درمانی مکانیکی فکر میکنم و در آخر سر خورده سعی میکنم تو آینه نگاه نکنم .اما دیروز که به مگان مارکل فکر میکردم دیدم مشکلم پوستم نیست ,اعتماد بنفسمه . شاید اگر اعتماد بنفسم از اول عالی بود حالا زندگی شادتر و راحتتری داشتم ,و تا حالا به اهدافم رسیده بودم ,و حتی پوستم هم راحتتر درمان میشد . 

به خودم نگاه کردم و گفتم اعتماد بنفس داشته باش عزیزم!,بله قدم اول عزیزترین فرد برای خودم هستم ,چرا هیچ وقت بفکر عزیزترینم نبودم?



ضعیف شدم ,راه درمانش چیه?
اراده 
باید صبح زود بیدار شم و با بیماری تنبلی بجنگم ,بخونم بخونم بخونم با قانون ۲۵ دقیقه ۵ دقیقه استراحت باز بخونم تا ۲ ساعتم کامل بشه 
بعد از دو ساعت ,میتونم بیشتر استراحت کنم مثلا بیست الی سی دقیقه بخوابم ,ورزش کنم ,اهنگ گوش بدم ,با کسی حرف بزنیم,براش پیام بذارم یا مطلب بنویسم.
دوباره دوساعت بخونم و باز سی دقیقه استراحت کنم . 
و باز دو ساعت بخونم

حالا سه تا دوساعت خوندم و مقداری هم استراحت کردم افرین 

خوب حالا میتونپ دو الی سه ساعت استراحت کنم ,استخر برم,بخوابم ,قدم بزنم ,وبلاگ بخونم

و بعد  سه تا تایم دو ساعت بعدی رو شروع کنم

نمیدونم چند روز لازمه اینکار تکرار  کنم سه یا چهار روز شاید ,اما قدم دوم راحتتر میشه . 
ممکنه حتی نتونم این کار دقیقا درست انجام بدم اما همین که تلاش بکنم قدم اول رفتم.


همیشه دلم میخواست با انسان چشم و دل سیر و دنیا دیده و با فرهنگی ازدواج کنم خداروشکر همینطور هم شد


بهش گفتم مامانم داره جهیزیه میخره 


گفت:

الان گرونیه

نمیخوام فشار بیاد بخاطر جهیزیه

بعدشم من تورو واسه خودت میخوام

و اصلا نیازی به جهاز نیست قلب من

تو فقط بیا توی زندگیم. من هیچی دیگه نمیخوام

مادر تو مادر منه

پدرتم پدر من

من تورو با همه چیزت دوست دارم

فقط نمیخوام فشار بیاد به خانواده

اجازه هم نمیدم کسی دخالت کنه بگه چی کمه چی زیاده

یا این چیه یا اون چیه


قربونش برم اخه ,که انقدر آقا  و بافرهنگه .

میدونم پدر مادرمم نهایت تلاششونو میکنن که جهاز خوبی واسم بخرن اما این حرفای هیراد ,باعث میشه بدونم یه مرد کنارمه یه مرد واقعی.





یکی از تصمیمات مهم زندگیم قطع ارتباط با آدم های سطح پایینه مثلا همین دوستم مها !

وقتی که گفت به من پراید نمیاد ,اصلا عمرا پشت پراید بشینم ,کلاس نداره, با احساساتی که خدشه دار شده بود با خنده بهش گفتم اره به تو پراید نمیاد ,وانت بار یا نیسان آبی میاد(خیلی چاقه)



از وقت نشناسیش هم بسیار ناراحتم اینکه من حاضر میشم میام دم خونشون ولی میبینم هنوز حاضر نشده و باید پشت در منتظر بمونم از خودم میپرسم چرا باید این دوستی ادامه بدم?


عمر این دوستی هم داره سر میاد . 








روی مبل کنار پنجره ,روی پاهایش نشسته بودم ,سرم روی شانه اش بود و حرف های  دلم را برایش میگفتم . دست راستش دور کمرم بود و آرام آرام مثل یک نسیم خنک بهاری نوازشم میکرد.گل سرم را باز کرد, موهای بلندم رها شد روی دستش ,نوازشش آرامتر شده بود .انگار توی یک خلسه بودیم ,از همه ی غم های دنیا به هم پناه آورده و داشتیم ازین خلسه ناخواسته لذت میبردیم.همه ی غم ها و اتفاقاتی که ناراحتم کرده بود رفته و آرامش محض توی آغوشش نصیبم شده بود . سرم را از روی شانه اش برداشتم و به چشم های سبز قشنگش نگاه کردم  ,که غافلگیرم کرد و چشم هایم را  بوسید و باز به آغوشش فشارم داد . قلبم از عشق تپید ,قلبم از آرامش و خلسه صوفی منشانه مان با عشق تپید ,سکوت کرده بودم و او برایم حرف میزد از مردم و عقایدشان ,از روزگار و قانون هایش, اشعار مولانا و خیام را آرام آرام  زمزمه میکرد ,حرف هایش نشان از دانش به روز و غنای فرهنگی اش میداد و مرا مست و مخمور ساخته بودعقربه های بی رحم ساعت یاد آوری ام میکرد که باید از آغوش مرد زندگی ام دل بکنم و بروم ,میخواستم بمانم ,اما نمیشد ,تماس های مکرر مادرم که تاکید میکرد زودتر بروم ,انگار همه دنیا دست به دست هم داده بودند تا  من را از آغوشش بیرون بکشند,او هم نمیخواست که بروم ,چشم هایمان التماس میکردند که بمانیم ,اما .

مانتو ام را پوشیدم شالم را روی سرم انداختم و آرایش مختصری کردم ,کیف و کتاب هایم  و سویچ ماشینش در دستش بود ,رفتیم تا مرا برساند. .

تمام طول مسیر دستم را در دست گرفته بود حتی دنده را  بدون رها کردن دستم عوض میکرد ,از چیز های مختلف حرف میزدیم تا یادمان برود  که سه هفته دوری در پیش داریم.بغضم را فروخوردم و  به اجبار لبخند زدم که دیدم اشک هایش آرام آرام گونه هایش را خیس میکرد . چند دقیقه ی بعد ,گوشه ی خیابان من بودم که اشک از چشم های عشقم پاک میکردم درحالیکه اشک هایم امانم را بریده بودند. .


 


آرزوی مرگ میکنم . 



چه روزهای تلخی میگذرونم از سیاهی دور چشمانم.و زرد بودن رنگم. جسمی که تحلیل میره ,نگران نیستم.  قلبم ,روحم و روانم و احساس بی کسی و تنهایی شدید که وجودم رو در هم کوبیده و لحظه ای راحتم نمیگذاره. 

دلم میخواد دنیا تموم بشه و هیچ وقت وجود نداشته باشم. 
دیگه حتی نگران نتیجه ی کنکور هم نیستم ,چه اهمیتی داره وقتی که حتی ذره ای امید به ادامه ی زندگی ندارم .


بار غصه ها کم نشده ,این مدت آرامش قبل طوفان رو داشتم تااینکه  نامزدم بعد دو هفته اومد شهرمون و اصرار کرد که بریم بیرون ,به خودم رسیدم جوراب شلواری مشکی با بهترین مانتو و روسریم  رو پوشیدم ,آرایش ملایمی کردم و عطر زدم ,توی ماشینش که نشستم ,موزیکی که همیشه واسم میخوند رو گذاشت  و حرکت کرد دستم رو گرفته بود توی دستش,و گهگاهی فشار اندکی میداد .اما من سرد بودم ,سرد خاموش و افسرده. هیچ حرفی نمیزدیم نه من نه اون! توی ذهنم مرور کردم یروز اومد با تمام بی رحمی و گفت دیگه نمیخوامت!  حالا باز اومده دم در خونه ما و میخواد من رو ببره بیرون/ دلم میخواست دستم رو از دستش بیرون بکشم و تا خونمون بدوم و زار بزنم اما نتونستم ,دلم رو آروم کردم و تاکید کردم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست, هست?! 

روی نیمکت زیر درختای چنار نشستیم ,میخواست بره چیزی بخره که نذاشتم ,شروع کرد به حرف های معمول که این دو هفته چطور واسش گذشته از غصه هیچ کاری نمیتونسته بکنه ,گفت که تصمیمش اشتباه بوده ,گفت بدون تو نمیتونم زندگی کنم صبا ,بفهم! دوستت دارم ,به جان جفتمون دوستت دارم! سرد و صبور به دستامون که توی دست همدیگه بود نگاه میکردم و به حرف های مزخرفش گوش میدادم , باورم دیگه نمیشد  سه هفته پیش با تمام بی رحمی یک هفته با من حرف نزد اخر هفته هم گفت دیگه نمیخوامت !  و یکسری بهانه اورد و رفت جلوی پدر و مادرم شکستم که پسری که این همه دوسش داشتم من رو نخواست! پسری که بخاطرش همه خاستگارامو رد میکردم گفت دیگه وقتمو باتو هدر نمیکنم ! پسری که بخاطرش حاضر بودم هر کجای دنیا تک و تنها زندگی کنم گفت,دوستت دارم اما نه به عنوان شریک زندگیم! خیلی دردناک بود ,دو سه روز اول شدید گریه کردم ,دور چشم هام سیاهی رفته بود ,سه کیلو لاغر شده بودم . کم کم افسرده شدم و سعی کردم باور کنم که رفته ,حالا بعد دو هفته باز برگشته و میگه بدون تو نمیتونم!!!! کی باورش میشه?!?

همینطور که زیر درخت نشسته بودیم حرف میزد ,نگاهش کردم ,نتونستم بی تفاوت باشم اشک هام سرازیر شده بود و گونمو خیس کرده بود ,با انگشتای بلندش ,اشک هامو پاک کرد و گفت ببخشید عزیزم! تورو خدا ببخشید خیلی پشیمونم,دیگه تکرار نمیشه و  

 

به چشم های قشنگش نگاه کردم و توی ذهنم مرور کردم این پسری,بود که قرار بود از همه ی درد ها و مشکلاتم بهش پناه ببرم? این پسری بود که میخواست تکیه گاه من و همه ی بی کسی هام باشه? قرار بود مادرش مادرم باشه ,پدرش پدرم باشه? 

من باهاش دل خوش خواهم داشت? پناه و تکیه گاه خواهم داشت? اعتمادم به اخر رسیده ,حتی میترسم باهاش بمونم و برای بار سوم با شرایط بدتر رهام کنه و بره . 

دوباره قدم زدیم و رفتیم بالای بام و نشستیم برام گل خریده بود و دستم بود ,گل رو نگاه کردم اشک هام بی اراده میریخت روی گل ,نگاهش کردم گفتم هیراد جان ,بهتره تمومش کنیم من یک هفته التماست کردم که باهام حرف بزنی فقط ,بلاکم کرده بودی حتی! حالا چطور باورت کنم ,تو که میدونستی تنها پناه و تکیه گاه منی اما دو هفته تمام رهام کردی . باید تمومش کنیم سخته هیراد ,من میدونم آدم عاشق حاضره بمیره اما گریه های معشوقه اش رو نبینه ,التماس هاش رو نبینه ,خورد شدنش رو نبینه ,تو مرد ساختن و کنار من بودن نبودی ! بغلم کرده بود هق هق میکردم ,تیشرتش از اشک های من خیس شده بود به من گفتی میخوای تااخر عمرت تنها باشی ,من از زندگیت میرم توو برو تنها باش که منم میخوام تنها باشمآروم موهام رو نوازش,میکرد ,آروم تر شده بودم ,دستم رو بوسید ,پیشونیم رو بوسید ,گونه ام و چشمامو بوسید میدونستم بوسه های اخره 

موقع برگشت هر دو سکوت کرده بودیم ,رسیدم  دم در خونه ,بی ملاحظه دوربین ها ,دوباره هم رو بوسیدیم ,خداحافظی کردیم آروم رفتم داخل  تا هیچکس رو نبینم ,در اتاقم رو قفل کردم لباس هام رو در اوردم ,ارایش رو پاک کردم ,رفتم زیر پتو و تا خود صبح ,زار زدم. 

 

 


خوندن وبلاگای دیگران حالم را بهتر میکنه و انگیزه میگیرم که بنویسم,امروز اولین جمعه ای بود که خوابگاه بودم و باید ناهار درست میکردیم:) خیلی روز خنده داری بود ما مرغ و برنج درست کردیم که چون بلد بودم خوب شد و خیلی ام خوشمزه شد ,اما دیدن آشپزی دیگران خیییلی خوب بود مثلا دختره بلد نبود تخم مرغ درست کنه  و میپرسید بنظرتون پخته یا برنجشون خشک خشک شده بود و ته اش سوخته بود :)))))) انقدر خندیدیم که حد نداشت .به دختری که تخم مرغ هم نمیدونست ,گفتیم دیگه وقت شوهر کردنته:) شوهر انگیزه محکم واسه یاد گرفتن آشپزیه:))))) 

 

قدر خونه رو ندونستم که اصلا نمیفهمیدم لباسام چطور شسته میشه کی اتو میشه ,اینجا هر روز لباس میشورم کم کم دارم راه میفتم . دیگه یاد گرفتم کدوم حمام آب داغ داره کدوم یکی نداره ,کدوم دستشویی تمیز تره یا کدوم یکی از شعله های گاز بهتر کار میکنه:)  و حتی اولین خرید خوابگاهی هم کردیم فیله مرغ با قارچ و دستمال خریدیم, که فهمیدم چقدر غذای دانشگاه مفته ۱۵۵۰ تومن!  وقتی بستنی خوردیم ۲۵ هزار تومن باورم نمیشد که چلو ماهی قزل بخوریم ۱۵۵۰ :))))))

یه شب هم رفتیم کنتاکی و لازانیا سوخاری و نون سیر خوردیم:))) 

خوابگاه سخته اما کم کم عادت میشه و یاد میگیریم چطور با شلوغی,با ملچ ملوچ کردن بقیه سر سفره ,با خر و پف موقع خواب کنار بیایم :) اما چیزی که نتونستم باهاش کنار میام فحشای بسیار رکیک هم اتاقی هامه که قصد دارم اتاقم جابجا کنم و هنوز نتونستم جابجا شم ببینم فردا چی میشه:) 

 

عموی خوبم که اینجا خونه داره هر شب زنگ میزنه حالمو میپرسه که کم و کسری نداشته باشم اخر هفته ها اصرار میکنه من ببره خونه خودش که این هفته نرفتم, سرما که خوردم رفت و واسم لبو خرید ,گفته بودم آش ترش نخوردم که چند روز بعدش رفته بود و واسم خریده بود خانومش با اصرار مانتو ها و شلوار جینم را برد انداخت توی ماشین شست و اتو کرد واسم که رفتم گرفتم ازش,

نت و باشگاه رایگان داریم و شاید بتونم یه کار پاره وقت هم پیدا کنم ,بطور کلی همه چیز خوبه جز دلتنگی:)

 


حدود ۱۰ روزی میشه توی خوابگاه دختران ساکن شدم,هیچ وقت دوست نداشتم برم خوابگاه و حالا مطمئن شدم چقدر از محیطش خسته ام ,نه فقط من ,بیشتر بچه ها اینجا احساس زندانی بودن دارن. گفتن خندیدن ها و دیدن بقیه دختر ها خوبه ولی توی خوابگاه نمیشه خوابید ,نمیشه  درست آشپزی کرد و حتی نمیشه درست درس خوند,بخصوص اینکه هم اتاقی هات چند تا بچه ۱۸ ,۱۹ ساله باشن که حتی نمیتونن یه چایی دم کنن و افتخار میکنن که تا حالا دست به سیاه سفید نزدن!  

یا مثلا هم اتاقی بی ادبی که فحش های  ک دار دادن واسش عادیه و حتی تصور میکنه داف دانشگاست  

چقدر غر میزنم! 

انگیزه رژیم گرفتنم شده لباسای عید ! که یه پارچه سورمه ای گرفتم یه مدل شیک بدوزم با کفش و کیف چرم مشکی:) 

 

خدا میدونه چقدر دلم میخواد زودتر عقد کنم برم سر خونه زندگیم,نامزدمم دلایل خاص خودشو واسه ناراحتی هاش داره که تقصیر هیچکدوم ما نیست ,فقط یکم زمان لازم داریم تا زودتر به آرامش برسیم ,

کلاس ها هم شروع شدن و منم تصمیم گرفتم اشتباه دبیرستانم تکرار نکنم و از همین حالا درست درس بخونم که به هدفم برسم.سطح علمی دانشگاه بسیار خوبه ,غربت و تنهایی سخته اما همین خوبی دانشگاه باعث شده بتونم تحمل کنم و لبخند بزنم.


یکی از رشته های پیراپزشکی قبول شدم ,اولش غصه ام گرفت که بااین درصد های خوب ,پزشکی قبول نشدم ,اما چون روزانه بودم ,لوازمم جمع کردم و اومدم دانشگاه,خانوادم هم خوشحال بودن که بالاخره وضعیت دانشگاهم مشخص شد,شهر بزرگی قبول شدم.

خوابگاه گرفتم ,یه اتاق کوچیک شیش نفره اما خوب ,چون مجانیه بد نیست برخلاف دانشگاه آزادی که قبلا می رفتم اینجا غذا حرف نداره هم کیفیت و هم کمیت.

بعضی آدم ها ,خیلی خوبن,مهربان و آدم متوجه نمیشه که چرا انقدر خوبی میکنن ,حامی و حواسشون به همه چیز هست ,جوری واست مهربونی میکنن که انگار مادر و پدر دومت هستن.حالا چند روزیه کنار همچین انسان هایی ام.

 

نامزدم هنوز آشتی نکرده ,و در بین همه ی خوشحالیام ,ناراحتی بزرگم شده, دل به چی خوش کردم? به پسری که قهر میکنه? چرا دوسش دارم? دوستم میگه: صبا تو انقدر نازش رو میکشی اینطور لوس شده! 

نه ناز نه ,اما من آدم کینه ای نیستم ,زود ناراحت نمیشم,خوشبینم ولی نامزدم برعکس. 

دوستم میگه یه مدت طولانی  بهش توجه نکنم تا برگرده ,انگار توی رابطه مردها رو میشه اینطور جذب کرد که بی توجه باشی! اما من دلم رابطه با عشق و محبت رو میخواد نه بی توجه ,نه در حال جنگ. .

این شهری که هستم که نامزدمم واسه استان کناریشه.توی بیشتر خانواده هایی,که دیدم ,خانم ها به شوهرشون رئیس هستن اما شهر ما اینطور نبود ,من یاد گرفته بودیم احترام زیاد بذاریم به همسرمون ,حرف آخر رو شوهر بزنه.و من دارم فکر میکنم که شاید ریشه مشکلات من و نامزدم همین اختلاف فرهنگی باشه. بگذریم.

رشته ام جای پیشرفتش خیلی بازه,اولش با دیدن پزشکیا یکم ناراحت میشدم اما حالا میبینم که چقدر میشه درامدم ,کارم ,احترام و پرستیژم ازشون بیشتر بشه اگرررر که تلاش کنم,روزی که رتبه ها اومد هیچکس باورش نمیشد درصد هام اینقدر عالی باشه دوست مادرم که مشاور بود میگفت باورم نمیشه فقط بیست روز خوندی و این رتبه رو اوردی:)))) .این هم شده دلخوشی من ,

گفته بودم زندگی هر قدر تلخ هر قدر بی رحم واسه من جای خوشی داره? 

واقعا داره

 

پ ن:پست هام رو بخاطر امنیت یه رمز گذاشتم که واسه اکثرشون یکسانه,,اگر کسی رمز خواست ,بگه بهم*


دو روزه که برگشتم خونه,روزهای آخر خوابگاه احساس عجیبی داشتم ,احساس آوارگی! که مشخص نیست متعلق به کجا و چه آدم هایی هستم. خونه راحتی خاص خودش داره همراه با احساس امنیت و صمیمیت,اما توی خونه احساس راکد شدن داشتم ,اینکه هیچ کاری نمیکنم و فقط عمرم میگذره.دانشگاه خیلی دوست دارم,همکلاسی هام و محیط دانشگاه خیلی واسم جذابن اما واسه من که مدام پی رسیدن به آرامشم خوابگاه خیلی هم قشنگ نیست ,نیاز های عاطفیم اذیتم میکنه ,,,حالا می فهمم استقلال داشتن ,فقط به تنهایی پخت و پز و لباس شستن و بیرون رفتن نیست ,بخش مهمی از استقلال مجردی ,مربوط میشه به نیاز های عاطفی و حامی داشتن. .طی این یک ماه اتاقم عوض کردم ,اتاق اولم خیلی خوش میگذشت اما سخت بود چون بچه ها فحش راحت میدادن و خیلی هم شلوغ بود ,اصلا آرامش نداشتم اتاق تغییر دادم اولش با یه دختر سی ساله طرف شدم که با زمین و زمان  دعوا داشت ,در ظاهر بامن خیلی خوب رفتار میکرد تا اینکه یه روز مسئول خوابگاه صدام کرد که صبا چیکار میکنی هم اتاقی ات ازت شاکیه? تعجب کرده بودم آخه آروم ترین فرد اتاق من بودم ,مسئول خوابگاه واسم توضیح داد که فلانی این حرف زده ,اون حرف زده, ناراحت و عصبی شده بودم , توی دلم گفتم زدی ضربتی ,ضربتی نوش کن و مسئول خوابگاه قانع کردم که من آروم بودم و شلوغ نکردم هم اتاقی سوم هم شاهد گرفتم ,فرداش هم رفتم پیش مسئول اصلی خوابگاه شکایت دختره رو کردم و همون شب دختره از اون اتاق رفت و اوضاع خوب شد آرامش و آرومی که دنبالش بودم بهم برگشت و راحتتر میتونستم بخوابم درس بخونم و خلاصه اینکه زندگی خوابگاهیم راحتتر پیش بره

ادامه دارد


دارم کم کم به خوابگاه عادت میکنم ,به اتاق آروم و تخت قشنگم,به دانشگاه خیلی خوشگلمون و به کلاس های درس. از خوابگاه تا دانشکده مسیر واقعا قشنگی داره که از کنار جنگل رد میشه  و گاهی صدای پرنده ها این فضا رو روح نواز تر میکنه. تعطیلات اخیر رو رفته بودم خونه , خونه که برای هر کسی معنای خودشو داره ,واسه من خونه یعنی خونواده یعنی پدر و مادر قشنگ بود ,,به تنم چسبید و با حس خوبش راهی شهر دانشگاهم شدم. 

توی اتوبوس ,صندلی جلو نشسته بودم و تمام مسیر به رفتار راننده ها دقت میکردم به لهجه قشنگشون, اولش واسه هم خاطره تعریف میکردند ,خاطره های سربازی و خنده دار. بعد با مسافرا حرف میزدند و در آخر آهنگ گذاشته بودن و واسه سفر بعدیشون با خوشحالی برنامه ریزی میکردند. از تک تک لحظه هاشون لذت میبردند و این خیلی قشنگ بود. 

دقت کردم چطور لذت بردن یاد بگیرم ,دلم نمیخواد بذارم ناملایمی های دنیا کم کم پیرم کنه. گاهی باید خودم رها کنم و این کار کردم در جهت زندگی. دیگه گریه نکردم ,شکایت نکردم ,از کسی که بد رفتار کرد فاصله گرفتم و دارم زندگی میکنم. زندگی جز لذت های آنی و برنامه ریزی واسه آینده راحتتر چیز دیگه ای هست? 

 

*مسیر خیلی قشنگ بود ,رودهای روان ,درختان سربهفلک کشیده ,هوای کوهستانی و پاکیزه و سرد. 

*راننده اتوبوس های خوش ذوق 

* دانشگاه زیبا و اساتید خوب

*اتاق آروم

 

 


سختیش اینجاست ,بین سه تا شهر در ترددم و نمیدونم خونه ام دقیقا کجاست!

شهر پدر و مادرم

شهر دانشگاهم

و 

شهر نامزدم.

 

دارم یاد میگیرم بجای مدام چمدون بستن و  باز کردن,با یک دست لباس و مسواک و لوازم آرایشی مراقبتی توی کوله برم و بیام . .

قراره بزودی عقد کنیم. .


از یه جایی به بعد ,که می بینی هر قدر خوبی ,قدرت دونسته نمیشه ,عوض میشی! وابستگیتو میذاری کنار و میچسبی به خودت ,به زندگیت ,درس و دانشگاهت  و خوشی هات ! تازه میببنی عههه اون پسره انقدر هم مهم نبود,میشه درس خوند ,خوابید ,رقصید ,آواز خوند حتی اگر قبول کنی خوشبختی دیگه واست تعریفی نداره! باز اوضاع روبه راه تر میشه. . اون پسر هم برمیگرده دوباره ادعای عاشقی میکنه باز میخواد که باهات ادامه بده ,اما تو چی?!? دیگه اون دختر ساده لوح و زود باور نیستی! ناز میکنی,سخت به دست میای! و این بار توپ توی زمین توعه,پسر عاشق ,واست تلاش میکنه ,توجه نشون میده و سعی میکنه گذشته رو جبران کنه همه چیز خوب میشه ها ولی یه مشکلی هست . اینکه اون احساس خوشبختی برنمیگرده ,دیگه دلت از صداش ,دستاش اغوشش نمیلرزه ,,,,دیگه اون دختری نیستی که سابقا بودی. اینجاست که حتی اگر هفته آینده عقدت باشه ,خوشحال نیستی! و این واسه یه دختر اصلا خوب نیست. باید چه کرد !!!


از ترسناک ترین کتاب هایی که میتوانم نام ببرم ,کتاب های پزشکی است و قسمت ترسناکش آن جاست که هی بیماری هارا میخوانی و میبینی همه ی آن علائم را داری! کتاب که تمام میشود تو می مانی و چیزی که مثل خوره ذهنت را میخورد :چطوری با این همه بیماری هنوز زنده ام:) البته می گویند چنین توهم هایی بین همه ی دانشجویان علوم پزشکی رایج است پس جدی اش نگیرید!

 

 


دراز کشیده روی تخت خوابگاه ,دارم به روزهایی که گذشت فکر میکنم و برگ هایی که در زندگیم ورق خورد و گذشت و خاطره شد. به ازدواجم. ماه محم و صفر واسه من ماه های طولانی بودن تحمل کردن ۶۰ روز انتظار عقد کردنم ,افسرده ام کرده بود ,من بدخلقی میکردم و فشار های عصبی روی هیراد رو بیشتر میکردم و دعوامون میشد .اون روزها عقده ای شده بودم ,عقده جشن خواستگاری مفصل ,جمع شدن عمو ها و دایی هام واسه خواستگاریم ,عقده مراسم عقدی که میخواستم,نه صرفا اون آیه عربی بی معنی,فقط اینکه رسمی بشه ,اسمش توی شناسنامه ام باشه ,همین. غر میزدم به مادرم که خاله دو روز قبل محرم واسه دخترش عقدی گرفت تو چرا نذاشتی زودتر عقد کنیم که آواره سه تا شهر نباشم ,شهر دانشگاهم, شهر نامزدم و شهر خانواده ام. شروع سال تحصیلی واسم هیجان نداشت ,,, روزهای اخر خیلی افسرده بودم و دعوا هام و غر زدنام به هیراد بیشتر شده بود. تااینکه یه شب پدرش زنگ زد و دوساعت حرف زدیم گفت هر چی که میخوای همونطور می شه عروس ,,,گفت با بابام حرف زده که اخر همین هفته قرار خواستگاری و عقد گذاشتن . گفت  هیراد فردا میاد و بریم خرید عقد .همینطور هم شد هیراد اومد و رفتیم خرید ,نخواستم ایراد بگیرم ,همه چیز گرفتیم از آینه و شمعدان ,لباس و کفش و گل,طلا ,اما ایراد نگرفتم ,گذاشتم هر چی که هیراد در توانشه بگیره,سرویس طلای عقد نگرفتیم در عوض یه گردنبند خوشگل طرح گل واسم گرفت که خودم تصمیم گرفتم به مرور  بیام ست دستبند و گوشواره اش رو هم بخرم. شب هیراد خونه دوستش خوابید  و منم برگشتم خوابگاه

عصر  چهارشنبه که کلاسام تموم شد رفتم آرایشگاه و بند و ابرو انداختم و اپیلاسیون کردم,شب موقع برگشت واسه بچه های خوابگاه شیرینی گرفتم و زدیم و یکم رقصیدیم,صبح زود اومدم تهران و پرواز داشتم سمت خونمون:///

 

شب شنبه یا جمعه شب ,همه بودن, خانواده ام ,عموی ارشدم ,دایی بزرگم ,پدرهیراد ,عمه هاش ,عمه خودم ,همه و همه هیراد توی کت شلواری که واسش خریده بودم یه تیکه ماه شده بود ,توی چشم من جذابترین مرد روی زمین. همین که دم در آرایشگاه دیدمش همه ی تلخی ها از دلم رفت ,همه ی خاطرات بدم تموم شد ,بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید. .

 

توی مراسم عقدم خیلی خوش گذشت ,رقصیدیم و خوش گذروندیم,امیدوارم واسه همه دختر و پسرا پیش بیاد, خاله ها و دختر خاله هام خیلی مجلس گرم گرفتن و یکی از بهترین شب های زندگیم شد. عاقد که خطبه رو خوند ,پدرشوهرم ,ست گوشواره گرنبندی که خریده بودیم بهم کادو داد,,,هیراد توی طلافروشی گوشواره رو هم خریده بود و من متوجه نشده بودم:) 

پدرشوهر و مادرشوهرم خیلی خیلی دوست میدارم امیدوارم همیشه و همیشه سالم و سلامت باشن. 

 

بزودی این پستم رمزی میشه,

 


امروز روز خوبی بود ,روز دانشجو . دیشب با چشم های اشک آلود به خواب رفتم ,صبح که بیدار شدم ساعت ۸ بود و کلاسم ۸:30 شروع میشد, شکم درد و سردرد داشتم اما خمیردندان روی مسواک و یه چپ و یه راست تمام,لباس پوشیدم و با ده دقیقه تاخیر رسیدم:/ و رفتم آزمایشگاه ,آخرای کلاس آزمایشگاه وقتی استاد حواسش نبود پیچوندم و خوابگاه دراز کشیدم و یه قسمت از گیم اف ترونز دیدم.آقای ط اسمس تبریک روز دانشجو رو که داد خیلی خوشحال شدم از اینکه حواسش بوده.عکاس دانشگاه هم عکسامو توی اردو  توی تلگرام واسم فرستاد,چند تا عکس از منظره های قشنگ هم فرستاد که نوشتم خوشگلن ,ریپلای زد خودت خوشگلی!!!! ,حذف کردم هیراد نبینه دردسر شه. 

دلم توی خوابگاه میگیره ,کافیه چند روز جایی نرم تا غم دنیا روی دلم تلنبار شه ,من از اون ادم هایی هستم که ناراحتیم ,شادیم ,هیجانم همیشه از صدام و صورتم مشخص میشه ,عموم که جمعه زنگ زد از صدام فهمید سرحال نیستم ,اصرار کرد شنبه بیاد خونه ,,,,منم شنبه زنگ زدم به زنش و خودمو به مهمونی دعوت کردم. همه رفتیم خونه مادر خانم عمو ,اتفاقا واسه نوشون هم کیک روز دانشجو مبارک گرفته بودن و کلی تبریک گفتن منم با کیکه عکس گرفتم:)

فردا صبح زود وسایلمو جمع میکنم میرم کتابخونه خوشگله دانشگاه و درس بخونم,امیدوارم یه روز بیام و بنویسم بالاخره سر از تخم در اوردم. یه روز به خودم گفتم حالا که جوونم حالا که ظریفم ,شکننده ام ,نیازمند حامی و تکیه گاهم ,,,شوهرم خوبه ها ,خیلی خوبه اما یکم خودخواهه. دلم میخواد به پسرای دنیا بگم اگر شوهر دختری هستین بیشتر مراقبش باشین,گرگ های بی رحم خیلی زیادن. .

شب بخیر 


اصل اصل زندگی دقیقا چیه و کجاست? هنوز هیچی از ۲۱ سالگیم نفهمیدم که به زودی وارد ۲۲ میشم.  جوونی کردن یعنی چی? چرا احساس خوشبختی نمیکنم? 

خودم از گوشه امنم می کشم بیرون اما باز هم نمیشه,امروز رفتم که کمی قدم بزنم ,اما آروم نبودم ,میترسیدم ,تپش قلبم بالا رفته بود و احساس امنیت نمیکردم ,هر مردی که از کنارم رد میشد نگران میشدم نکنه باشه ,نکنه م باشه. .تنهایی پیاده روی توی تاریکی عذاب آوره.

اما ادامه میدم ,این هفته میانترم دارم و قراره من بهترین نمره کلاس بگیرم قراره ساکت باشم و صبور ,ساکت و جسور . قراره هیچکس نفهمه چه غم بزرگی توی دلمه ,لبخند خواهم زد . ادامه خواهم داد. پیدایش خواهم کرد,بدستش خواهم آورد. .

شخصیت ملکه سرسی ,سریال گیم اف ترونز,همون چیزیه که میخوام بی رحم و زیبا. 


دیشب که داشتم سوغاتی های مادرشوهرمو نشون هیراد میدادم ,خوشحالی توی نگاهش میدیدم که گرفت پیشونیمو بوسید و رفت گوشیشو آورد اینترنتی پول زد به حسابم:) ,یجورایی تشویقم کرد باز هم از این کارا بکنم. داشتم میگفتم ,,, مادرشوهرم دیابت داره طفلکی ,منم تمام سوغاتی هایی که اوردم بدون قند و مفید بودن با یه روسری طرح سنتی شیک,. وقتی رسیدم تا دم ورودی امده بود استقبالم,خیلی خوشحال شدم که احترام میذاره واسم آش درست کرده بود و گرم صحبت که شدیم صحبت عروسی پیش کشید که چطور باشه چطور نباشه,,,احساس کردم منظورش اینه که کم خرج کنیم,دلم نمیخواست این حرفارو بزنه ,ندار که نیستن. ولی بیخیالش شدم و بحث عوض کردم. .

دوست دارم حالا که ما داریم واسه خرید جهیزیه اینقدر تلاش میکنیم همه چیز بهترینش بیاریم ,توی مسئله عروسی ,دل بزرگ باشن ,اخه مگه چند تا پسر دارن! دلم خواست بعد به هیراد گله کنم ولی میدونم نظرش ش موافقه,پشیمون شدم.

 

 


دیروز عصر بعد کلاسم مستقیم رفتم ترمینال بلیط گرفتم و آمدم شهر شوهرم,وسایلمو از قبل جمع کرده بودم و توی کیفم بودن,هیراد هم بسیار منتظر بود و مدام زنگ میزد که الان کجایی ? 

دل توی دلم نبود ,مثل قرارهر هفته که تا کلاسم تموم میشد راهی میشدم ,مثل تمام این هفته ها که کل هفته پشت تلفن و ویدیو کال هامون ,از دلتنگی میگفتیم ,از نگرانی هاش برای تنها توی یک شهر غریب بودنم,,,,از اینکه کسی اذیتم نکنه . دل توی دلم نبود تا وقتی رسیدم بغلش کنم و به اندازه این دو هفته ای که نرفته بودم ببوسمش.دل تو دلم نبود تا پیراهن آبی خوشگلی که خریدم واسش بپوشم و نگاه های زیبایش رو ببینم. نیم ساعت مونده بود که برسیم ,آینه کوچیکم در اوردم با دستمال مرطوب صورتمو تر و تازه تر کردم ,رژ لب کالباسیم تجدید کردم و با یاد خوش خاطره هامون چشمامو بستم و لبخند ناخوداگاه روی لبم نشست.

ساعت ۹ شب  خونه توی بغلش با پیراهن آبی نشسته بودم و لقمه لقمه بهم شام دست پخت خودشو میداد,,,

ساعت ۱۰ شب, با پیراهن آبی توی بغلش دراز کشیده بودم و دو هفته ی اخیر تعریف میکردم .

ساعت ۱۱ توی بغلش با پیراهن آبی میرقصیدم و از زندگی قشنگمون لذت میبردم. 

 

گفته بودم مادرشوهرمو چقدر دوستدارم? مثل همه ی مادر های مهربون دیشب زنگ زد و گفت خوشحاله به سلامتی رسیدم گفت فردا بیا خونه ببینمت دختر خوبم ناهار بیا, بیا پیشم دوتایی با هم مادر دختری باشیم . 

دیشب هیراد نگذاشت یک ثانیه من بخوابم,دم دمای صبح خوابمون برده بود که ساعتم زنگ زد ,پتو رو انداختم روی هیراد ,موهامو شونه کردم دوباره پیراهن آبی مو پوشیدم ,,,چایساز زدم به برق و صبحونه نیمرو و کره و مربا حاضر کردم. و نشستیم دوتایی خوردیم ,سعی کردم رژیمم حفظ کنم و کم بخورم,,یه پاکت بهش دادم و گفتم مادرزنت واست سوغاتی فرستاده ,ببری شرکت .پسته و بادوم و شکلات ,گرفت و تشکر کرد هر چند بقول مامانم بهترین داماد ها هم نسبت به مادرزنشون حساسن چه برسه به بقیه:( هیراد که رفت,دوش گرفتم موهامو سشورار و اتو کشیدم,شلوار جین نو امو با شومیز طوسی صورتیم پوشیدم آرایش کردم و سوغاتی های مادر شوهر برداشتم و با تاکسی رفتم خونه پدرشوهرم.

 

ادامه دارد 


دارم یاد میگیرم توی زندگی خوابگاهی تعارف ممنوعه,تجربه شد واسم سر هر چیزی تعارف نکنم ,بلکه با مهربانی و ادب اما جدیت رفتار کنم ,انقدر که برداشتن مواد غذاییم,استفاده از ظروفم و نشستنشون یا شکستن ظرف هام ,یا مزاحم خوابم شدن ,واسشون عادی نشه . از دیشب شروع کردم به مشخص کردن حریمم ,و متوجه شدم خیلی ها واقعا سواستفاده گر هم هستند و متوجه نمیشن صرفا داری بهشون محبت میکنی ,خ.ر نیستی!

خلاصه اینکه,خوبه که بلدم نه بگم :)


 امروز صبح, با اکراه جمع کردم و سوار اتوبوس شدم اومدم دانشگاه,تا اخرین جلسه کلاس اندیشه رو شرکت کنم,همینکه  میخواستم سوار اتوبوس بشم ,اشک هایم سرازیر شد ,,,, هیراد بغلم کرد ,اما آروم نشدم .ساعت یک رفتم کلاس اندیشه و خداروشکر تموم شد.

 

از صبح تا حالا مدام دارم غر میزنم,منتظرم این مهمونای هم اتاقی های پررو ام برن تا بخوابم. .


هیراد پیشنهاد داد شب هایی,که کنار هم هستیم واسه رقص روز عروسیمون تمرین کنیم :) ,تصمیم گرفتم به پبشنهادش پاسخ مثبت بدم ,چند تا کلیپ و آهنگ دانلود کردم  و دامن کوتاه با نیمتنه ای که به سلیقه خودش خریده بودم,پوشیدم آرایش مختصری کردم و امدم توی هال,,,, آهنگ که گذاشتم توجه اش از کتابش به من جلب شد.فیلم هم گرفتیم از رقصمون,,,بیشتر از رقصیدن تحلیل رقصمون خوش,گذشت انقدر که تخس بازی در می آوردیم. . 


بهتره از اولش بنویسم چون نمیتونم تمرکز کنم, بهش  زنگ زدم و گفتم میخوام اخر این هفته با بچه های دانشگاه برم اردوی سه روزه ,نمیتونم بیام خونه ,اما در عوض تمام مدت فرجه رو میام خونه و کنارتم,که دیدم ساکت شد ,صداش دورگه شد و گفت آهان! پس برنامه ریزی هاتو کردی مرسی که خبر دادی! بعد هم ساکت شد ,هر چی که گفتم و خواستم توضیح بدم حرف خاصی نمیزد و اخرش هم سرد خداحافظی کرد و قطع کرد! 

میدونستم چی میخواد و حرفش یعنی چی ! یعنی حق نداری بری ,باید بیای خونه, نباید بدون من جایی بری! نباید شوهرت تنها بذاری و بری اردو!یعنی من شوهرتم چرا م نکردی! 

این ها رو نگفت اما معنی اون سکوتش دقیقا همین ها بودن و میدونستم اینجور گارد گرفتنش ,فقط واسه اینه که نذاره من برم. 

 

اما منم دلایل خودمو دارم,اینکه مگه من چند بار توی عمرم دانشجو میشم که با دوستام خوش بگذرونم? وقتی شوهرم فقط به پول سیو کردن فکر میکنه و اهل مسافرت نیست و منو مسافرت نمیبره چرا نباید این اردو های ارزون رو برم? چرا من باید هر هفته بیام خونه مجردی تو! وقتی هنوز عروسی نگرفتیم!!! اصلا دلم میخواد. 

 

دیگه چیزی نگفتم زنگ هم نزدم ,واسه اردو هم ثبت نام کردم و فردا میرم,همینه که هست:(((((


چهارشنبه عصر از طرف دانشگاه رفتیم اردو سه روزه , دو تا جای تاریخی و حرم و بازار رفتیم که من فقط واسه داداشم سوغاتی خریدم و یدونه لیوان سفالی خوشگل  هم واسه خودم خریدم که توش چایی بخورم :) 

با هیراد هم دو سه تا اسمس دادیم ولی همچنان توووو خودش بود و حرف خاصی نداشت جز اینکه کجایین? کجا رفتین? چند تا مرد همراهتونه?! ولی عنق بودنش از اسمس ها هم مشخص بود منم از روزی تصمیم گرفتم خودمو اصلاااا ناراحت نکنم تمام سعیم کردم خوش بگذرونم و خوش گذشت ,دو سه تا دختر دیگه هم همراه ما اردو بودن که شوهر داشتن  و میدیدم چقدر تلفنی حرف میزنن بااین حال ناراحت نشدم و سعی کردم مقایسه نکنم.

فعلا که هنوز عنقه و میدونم تا نرم و کنارش نباشم یا قول ندم که زود میام آشتی نمیکنه! میدونم الان یه حس بدی داره که زنش به حرفش گوش نداده اما خووودش خوب میدونه دیگه مثل سابق گوش نخواهم داد ,واقعا چرا باهاش ازدواج کردم?!

 


گاهی دلم میخواد برم یجای دور, دلم میخواد همینجوری خیلی ریلکس ادامه بدم ,هیراد ناراحته و من هیچ کاری نمیکنم ,عصبیه و منتظره ازش دلجویی کنم باز هم کاری نمیکنم,حالم خوبه احساس میکنم میتونم به اندازع تمام این سال ها که دختر احساساتی بودم ,بی رحم و قوی باشم,پس به هیراد زنگ نمیزنم ,اسمس نمیدم,جواب اسمس های طلبکارانه اش رو با تاخیر و در حد دو کلمه میدم,خییلی خوب نیست اوضاع ,اما اون شوهرمه ولی من دیگه توانشو ندارم که ضربه بخورم یا گریه کنم پس سوار اتوبوس میشم ,بدون اینکه بهش بگم ,فقط به دوست صمیمی ام  و مادرم میگم و میرم شهر هیراد,بدون اینکه بهش بگم,میرم ,,, ۶ ساعت بعد رسیدم در خونه اش ,با چمدون قرمزم ,رژ لبمو تجدید میکنم نفس عمییییییق میکشم و زنگ میزنم. 

دوباره آیفون میزنم,با تاخیر جواب میده ,با صدای خواب الود

+بله

_منم ,صبا 

انگار تعجب کرده حتی میتونم تصور کنم چقدر متعجبه,در باز میکنه میرم بالا .

سرد برخورد میکنه ,نشستم روی مبل و نگاش میکنم,توی دلم میگم من که برگشتم دیگه چته!

میدونم ,میشناسمش ,مثل روز برام روشنه که توی فکرش چی میگذره. میرم سمت اتاقش ,چمدونم باز میکنم ,یه لباس قشنگ میپوشم ,موهامو شونه میزنم عطر میزنم ,و میام بیرون ,,, نشسته روی مبل و سرد و خشک نگاهم میکنه. اه لعنتی الان باید بغلم کنی!

واسه خودم آب میریزم و میخورم 

-گرسنمه ,ناهار نداری?!

جواب نمیده ,میام کنارش ,سعی میکنم من مغرور نباشم ,میخوام غرور ترک برداشتشو درست کنم ,دوستم میگه همینکه به حرفش گوش ندادی یعنی غرورش چیز شده! 

دستشو میگیرم و تو چشماش نگاه میکنم ,از من دلخور نباش هیراد.میدونم الان چی میخواد.توی ذهنش میگذره دعوا بندازه تا من عذرخواهی کنم و بعد هر چی بگه گوش بدم ,,, نمیخوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم ,صورتشو میبوسم و میرم روی تختش دراز میکشم ,بوی خوب عطرش پیچیده ,نفس میکشم نفسسس عمییییق ,میدونم تا ده بشمارم میاد کنارم پس میشمارم.یک,دو ,سه,چهار ,پنج .


از اختلاف های بزرگ من و شوهر اینجاست که من توی خونه دلم میگیره و دوست دارم برم کوه ,جنگل,رودخونه,دریا,پارک,مهمونی و. ولی شوهر ترجیح میده بشینیم تو خونه دوتایی چایی بخوریم ,فیلم ببینیم,کتاب بخونیم. .

دیروز با دوستام قرار گذاشته بودم برم بیرون ,هیراد ام گفته بود ۴ برو نهایت ۷ برگرد.قبول کرده بودم,ساعت ۳ بزور از دستش خودمو خلاص کردم حاضر شدم دوستم ساعت ۴ دم در بود با دوستم رفتم. هنوز نیم ساعت نشده بود که اسمس داد

بدون من خوش میگذره!

ده دقیقه بعد باز اسمس داد

کجایین الان?

دوباره بیست دقیقه بعد 

هوا تاریک میشه بیا خونه کم کم. 

سر ساعت ۵:30 زنگ زد 

کجایی بیام دنبالت!

و اینجوری شد که مجبوری از دوستم خداحافظی کردم و برگشتم خونه. .

اینجوری بود که نشستیم و دوتایی کتاب( جز به کل )رو خوندیم .

بعله همچین شوهر کتابخونی دارم من!


قرار گذاشته بودیم اخرین دیدار را داشته باشیم و بعد همه چیز را تمام کنیم و هر کدام برویم پی سرنوشت خودمان,من که رورهای اخیر را با گریه و چشمان سیاه و قرمز ,لب های متورم کنارش گذرانده بودم ,تصمیم گرفته بودم یک خط پررنگ دور هیراد بکشم و به درس و دانشگاهم ادامه بدم,قرارمان عصر پنجشنبه ساعت ۵ تا ۶ بود که ساعت ۶ هم برود و به زبان آموز هایش برسد ,ناراحت بودم اما انقدر آن مدت آزارم داده بود که میخواستم هر چه زودتر از زندگی ام برود تا آرامش از دست رفته را پیدا کنم,شب قبلش را عمدا خوب خوابیدم که صبح صورتم نشاط و شادابی داشته باشد میخواستم به او نشان دهم اگر تو هم نباشی من شاد و سرحالم,موهایم را سشوار کشیدم صورتم را آرایش ملیحی کردم ,و مانتو مشکی بلندم را با جوراب شلواری و روسری ابریشمی پوشیدم ,کفش کالجی مشکی  و ساعت نقره ام را هم پوشیدم ,خودم هم میدانستم خوشگل شده ام.  

میدانستم زمان چقدر برایش اهمیت دارد و اگر دیر برسم عصبی میشود ,,, پنج دقیقه معطلش کردم و وارد کافه شدم. گوشه کافه نشسته بود با فنجان قهوه جلویش بازی میکرد. کت سرمه ای رنگش را با پیداهن راه راه آبی پوشیده بود,ته ریش داشت , وارد که شدم متوجه نگاه های پسرهای جوان روی خودم بودم. از کنار یکیشان که رد شدم سرش کاملا چرخید به سمتم و یک چیزی زیر لب گفت,میدانستم هیراد الان چه حسی دارد . اما من لذت بردم از حرص دادنش. 

نگاهم میکرد ,او که زیبا و زشت مرا در هر حالتی دیده بود اما حالا انگار دختر متفاوتی را میدید ,حق داشت در طی ماه های گذشته هر وقت کنارش بودم چشمانم از گریه و ناراحتی ورم کرده بود ,ابروهایم پر شده بود حالا واقعا متفاوت بودم برای او. . 

او هم به حق که خوشتیپ بود حداقل در چشم من 

کمی حال و احوال کردیم از برنامه های آینده مان گفتیم و برای هم ارزوی خوشبختی کردیم ,میخواستم زودتر از او بروم خداحافظی کردم که بلند شد  و پیشانی ام را بوسید. نگاهش,که کردم گفت بیا کمی قدم بزنیم خودم میرسونمت و دستم را گرفت. 

قدم میزدیم که گفت نمیخواهم بروی,,, بمون. بدون تو نمیتونم ادامه بدم,انقدر گفت و گفت و گفت تا قبول کردم که بیشتر فکر کنم. .


امروز نگرانتر از همیشه ,بهش پناه بردم که واسم استدلال کنه و بگه جنگی در راه نیست.  مثل همیشه خوب تحلیل میکنه. خیلی خوب.

 نگرانم ,نگران آینده ,نگران خانواده ام, پدرم مادرم برادرم و همسرم. نگران فرزند آینده ام. .

 

از خودم گله دارم ,باید  بیشتر تلاش کنم.


توی اتاق خواب  خونه لعنتیش دراز کشیدم در رو هم قفل کردم و دارم فکر میکنم چطور در عرض یک ساعت دعوای به این بزرگی کردیم! 

از حرفاش دلم گرفته

ناامیدم کردی صبا! 

 

تو بخاطر موقعیتم زنم شدی! 

 

تو خیلی بی فرهنگی صبا! 

 

تو درک نمیکنی شوهر داشتن یعنی چی صبا! 

 

مادامی که اخلاقتو درست نکنی حرفی واست ندارم صبا! 

 

پشیمونم که باهات ازدواج کردمصبا! 

 

اصلا منم ازت متنفرم پسره پررو لوس ! من میدونم مردم تا میبیننت تو دلشون میگن چقدر اقا! چقدر باشخصیت! من می دونم تو چه هیولایی هستی جناب!!! 

البته اینارو نگفتم ولی پشیموونم که نگفتم ,اصلا با جهنم که همه چیز خراب تر میشد! 

 

 


دیشب ,همانجا ,روی قالی دراز کشیده بودم یک پتو رویم کشیدم و هق هق ارامی میکردم کا صدایم را نشنود ,صدای گریه کردنم را همانجا خوابم برد و صبح که بیدار شدم او رفته بود ,,,,دیدم گوشی ام کنار تختش است مشخص بود که آن را گشته ,من که چیزی برای پنهان کردن نداشتم ,طلا که پاکه چه منتش,به خاکه ,,,قرار بود عصر خودش بیاید و من را برساند ,قرار بود حالا که سرماخورده ام تنهایی با اتوبوس دراین زمستان راهی خوابگاه نشوم ,اما نمیتوانستم فضای خانه را تحمل کنم ,لباس هایم را جمع کردم که بروم ,زنگ زدم بلیط بگیرم که مسئولش گفت فقط برای ساعت ده بلیط دارد یعنی یکساعت دیگر ,دوش گرفتم مسواک زدم و کتاب ها یم را داخل چمدانم گذاشتم ,و سریع خانه اش را ترک کردم و رفتم. . 

 

اتوبوس تا ساعت ۱۰ و نیم معطلش کرد ,حالم خوش نبود و بدن درد داشتم,اتوبوس,که حرکت کرد در ذهنم نقشه کشیدم می روم و جوابش را نمیدهم اصلا گوشی ام را فلایت مود میکنم ,می روم و تا اخر امتحاناتم اصلا حالش را نمیپرسم ,می روم تا خودش بماد و حرف های دل شکنش, اما  دیدم نمیشود ,اشک هایم بی صدا گونه هایم را خیس میکرد,,,و غم بزرگی روی دلم بود . از شهر که خارج شدیم دیدم گوشی ام زنگ می خورد خودش بود .پرسید که کجا هستم ,گفتم برایت چه فرقی دارد, که یک. با تو ام ,ضمیمه حرفش کرد و گفت درست حرف بزن کجایی!? گفتم دارم می روم امتحان دارم که گفت مگر شوهر نداری که سر خود می روی!? همین طور قلدر وار حرف میزد و من مثل بچه ی لوسی که کار بدی کرده بله یا نه میگفتم. که گفت گوشی را بده به راننده وسایلت را جمع کن و هر جا که راننده ایستاد پیاده شو. خودم میبرمت .  خودش آمد خودش که گفته بود پشیمان است , 

چشم های قرمزم را که دید بغلم کرد ,من گریه میکردم .گفت تو را با هیچ چیزی توی این دنیا عوض  نمیکنم ,مگر جز تو کی را دارم!?! سوار ماشین شدیم که دست هایم را گرفته بود . . اما من ساکت بودم ساکت و صبور و فکر میکردم چرا یک ان از این رو به ان رو شد! 

 

 

 


یه چهره خودم توی آینه نگاه میکنم ,,لبمو جمع میکنم ,میخندم .مدل موهامو تغییر میدم. ابروهامو با سایه پر میکنم ,دماغمو سر بالا میکنم .و فکر میکنم دلم میخواد تغییراتی به صورتم بدم,ابروهامو فیبروز کنم ,لبمو یکم ژل بزنم ,ناخن بکارم. بهش فکر میکنم که برم و بعد این کرونا انجام بدم اما میدونم هیراد خوشش نمیاد. . 

فکر میکنم که برم بگم و راضیش کنم ولی میدونم قبول نمیکنه ,,,پس بیخیال میشم و میرم زیر پتووو تا خودمو گرم کنم و به چیزای خوب فکر کنم به روز عروسیم ,به ماه عسلم ,به دانشگاهم. .که خواب میرم یک خواب عمیق وقتی بیدار میشم هیراد میبینم که داره قربون صدقه صورت خوابالودم میره,قربون این چشات برم اخه ,فدای این لب قشنگه بشم اخه ,یکی یدونه ام . محکم بغلش میکنم و فکر میکنم همه ی تصمیماتم واسه تغییرات منتفیه://///

 

 


پدر و مادرم مشغول آماده کردن جهیزیم هستند ,حدود یک ماهه که طبقه پایین خونمون که مستاجرش رفته رو کردن کارگاه تشک دوزی,یک روز رفتم بازار فقط یک پارچه فروشی باز بود و پارچه روی تشک و بالش انتخاب کردم,سعی کردم سخت نگیرم و سریع انتخاب کنم نسبتا راضی ام. ده تا تشک و دوازده تا بالش واسم دوختن و ده تا پتو هم خریدن,بابام بهترین و گرونترین پتو ها رو واسم خرید,گفت دلم میخواد با سرافرازی بری خونه شوهرت,

واسه هر چیزی بهترینشو میخرن و میدونم چقدر واسشون سخته توی این اوضاع بخصوص اینکه بابا کارمنده و حقوق چندانی هم نداره. .

رفتیم چرخ خیاطی قیمت کردیم بالای ۵ میلیون بودن, میخواستم چرخ خیاطی نخرم اما مامانم میگه اگر خشتک شلوار شوهرت پاره شد که نمیتونی بگیری دستت بیاری خونه ما بدوزی!!! چرخ خیاطی لازمه,خلاصه کلی خندیدیم و تصمیم گرفتیم بخریم . اما احتمالا میگردم و یه چرخ ساده جنس خوب اما ارزونتر میخرم,حالا واقعا چرخ خیاطی واجبه بنظر شما?? 

پدر مادرم خیلی اقتصادی زندگی کردن و قرون به قرون پول جمع کردن ,سنم که کمتر بود میگفتم من عمرا شبیه مامان بابام بشم  اما الان میبینم که پول خیلی ارزشمنده و نباید به راحتی هدرش داد و یکسری پلن واسه قناعت دارم ,قبلا هر هفته کلی پول کافه و رستوران میدادم اما حالا مواد اولیه میخرم و خودم درست میکنم هم خیلی خوشمزه تر میشن هم قیمتش یک سوم میشه و به همین طریق کلی پول سیو کردم و همینطور فهمیدم جنسارزون چینی بدرد نخور اصلا نخرم چون فقط پول دور ریختنه و یکم صبر کنم پول بیشتری بدم اما وسیله ای بگیرم که عمر بیشتری کار کنه و اگر شما هم تجربه هی دارین بگین

 

 

 


هدف و امید ,قلب تپنده زندگیه ,باید هر روز این تپش را قدرتمند تر کرد و به زندگی ادامه داد ,یک روز دلم میخواست پزشکی قبول بشم ,اما پزشکی نشد و یک رشته بسیار خوب دیگه توی یکی از  دانشگاه های علوم پزشکی مادر کشور میخونم ,رشته ام دوست دارم و می دونم آینده روشنی داره و این امیدوارم می کنه. چند مدتیه شوهرم مدام ازم میخواست که غیر از زبان انگلیسی ,روی زبان کشور مد نظرمون تمرکز کنم و من هر بار پشت گوش می انداختم, تااینکه بالاخره تصمیم گرفتم و شروع کردم ,حالا مثل یک دانش اموز کنکوری روی زبان وقت میذارم ,میخونم تکرار میکنم تمرین حل میکنم  و روز بعد باز دوباره ادامه میدم. بقول مادرم کار نیکوکردن از پر کردن است. . و این هدف توی این روزهای قرنطینه ,نبض مسیر زندگیم را تند تر میکنه و احساس سر زندگی ام را افزایش میده. 

این بود منبر سواری من :/ 

 

 

 


 

هوا خیلی خیلی عالیه و توی حیاط نشستم و این اکسیژن پاک استشمام میکنم,دلم میخواد تاابد اینجا بشینم. 

امروز یک ماکارونی مسخره ! درست کردم که مجبور شدم بریزمش توی یه نایلون و معدومش کنم تا کسی نبینه!!! 

حقیقت اینکه من ماکارونی دوست ندارم و دست و دلم به درست کردنش نمیره,اما هم غذای ارزونیه و هم راحت و هم اکثر افراد عاشقشن. و بهت زده شدم توی این سنم وضع آشپزیم اینجوریه و چند وقت دیگه دارم میرم سر خونه زندگی خودم !!! 

خلاصه که یک کانال خصوصی واسه خودم زدم و شروع کردم به نوشتن نکات و تجربیات آشپزیم مثلا یاد گرفتم به گوشت قرمز باید آب جوش اضاف کرد اما به گوشت مرغ اب سرد. یاد گرفتم برنج ایرانی چطورخوب کته در بیارم بدون اینکه شل بشه یا شفته بشه هنوز توی پیاز داغ درست کردن مشکل دارم! از خورش ها فقط قیمه خیلی خوب بلدم و توی بقیه تا حالا هیچ وقت تلاشی نکردم که درست کنم.مثلا یاد گرفتم ادویه و بخصوص نمک و رب گوجه باعث میشه گوشت یا حبوبات نپزه 

امشب واسه افطار دارم عدسی درست میکنم و هیچ دستور جالبی هم پیدا نکردم و صرفا همینجوری درست کردم و تقریبا خیلی خوب شده ,دستورشو یادداشت کردم که دفعه های دیگه هم همینکارو کنم و اخر بار به سبک اصفهانیا عدسی رو با یک گوشتکوب چوبی له کردم که قشنگ لعاب اورده و پیازداغی که حاضر کردم گذاشتم روش بریزم تا حداقل پیش وجدان خودم از هدر دادن یک بسته ماکارونی و یک بسته سویا خلاص شم:///

هیچ وقت فکر نمیکردم خونه داری انقدر سخت باشه!

یادداشت های یک دختر ناز پروده که دارد کدبانو میشود!


چند مدتیه که خوشتیپترین پسر کلاس به بهانه های درسی به من توی تلگرام پیام میداد و من هم خیلی کوتاه و رسمی جوابشو میدادم اما هر اندازه سرد رفتار میکردم باز هم پیام میداد و البته به جز یک نفر کسی نمیدونست توی کلاس که من متاهلم , و من هم بخاطر حساسیت های هیراد بهش نگفته بودم,تااینکه دیشب وقتی داشتم گزارش کار آزمایشگاه بیوشیمی مینوشتم و هیراد مشغول کتاب خوندن بود صدای پیام تلگرامم اومد که هیراد گوشیمو برداشت و بازش کرد همون پسره بود هیراد,خیلی ناراحت و عصبی شد و بااینکه خیلی باهاش حرف زدم تا آرومش کنم  اما حتی تو چشام نگاه نمیکرد و واسه اولین بار نازشو کشیدم و کلی حرف زدم تا آروم شه. و اخر شب احساس کردم داره به جور دیگه خودشو آروم میکنه و که چشام پر از اشک شده بود و فقط میخواستم زودتر تموم شه و هیچکاری نمیکردم ,تااینکه چشامو دید و فهمید چیکار کرده تموم کرد و کلی عذر خواهی کرد اما واسه من عقده گشایی بود و سرم فرو کرده بودم توی سینه اش و آروم گریه میکردم ,نازم میکرد و حرف میزد.  صبح که بیدار شدم دیدم واسم صبحانه اورده توی تخت و لقمه میگیره. .

 

 

امروز مامانم از مسافرت برمیگرده و من واسه ناهار ماهی با شوید پلو درست کردم, دستورشو از نت گرفتم و جز به جز دستورشو رعایت کردم و در نهایتا خیلی خوشمزه شد,امشب هم میخوام سالاد اولویه و زولبیا درست کنم. خونه رو جارو بزنم و گردگیری کنم که برای ورود مادر تمیز تمیز باشه همه جا. 

 

تا حالا هیچوقت شوهر نفهمیده که من اشپزی بلد نیستم چون همیشه غذاهایی واسش درست کردم که بلد بودم و اگر چیزی بلد نبودم میگفتم دلم میخواد تو درستش کنی دستپختتو بخورم و انصافا هم دستپختش حرف نداره که کارمو سخت میکنه:///

 


من هی میخواستم زولبیا درست کنم مامانم میگفت نمیخواد خراب میکنی!!!

امروز که مادرجان نبود درست کردم ,بععععععععله خیلی خوب شد و عکسشو فرستادم واسش !

و چون همه رو خورده بودن اعضا خانواده! و مامان هم هوس کرده  گفت که فردا هم درست کنم.

 


ساعت ۶ صبح امد دم در خونمون که عذر خواهی کنه و  گفت جمع کن بریم شهر خودمون ,خونمون. !!!

نخواستم برم اما دیدم اگر نرم عقده ای میشه که جلوی بابام ,عذر خواهیشو زمین انداختم. هر چند پدر مادرم اصلا نفهمیدن ما دعوا کردیم. ,مادرم گفت ناهار بمونین شب برین. . 

 

توی اوج این اتفاقات بد ,وام ازدواجمون رو هم ریختن به حسابمون,صد میلیون . اول قرار بود شوهر وام بده به من که ماشینمو عوض کنم اما الان گفت پراید خیلی هم ماشین خوبیه ! ۲۰۶ استهلاکش بالاست که من واممو بدم بهش بزنه به یک زخمی! ,خیلی پرروعه.


به ظرفیت قلب آدم ها فکر میکنم ,به ظرفیت قلب خودم, به تلاش های او! برای آزار دادنم. به بی فکر بودن خودش!! به اینکه قلبم میشکند و من صدای تیکه تیکه شدنش را می شونم, به اشک هایی که لحظه ای راحتم نگذاشتند. .

نامش را در گوشی ام به کاکتوس تغییر داده ام , نام کسی را که  عاشقش بودم. کاکتوس زیبایی که فقط بلد است تیغ بزند ,زخمی ام کند و خودش فکر کند کاری نکرده! چیزی نگفته! 

امروز که گفت برو خانه پدرت و دیگر هم نمیخواهم ببینمت! امروز که طلبکارانه و قلدروار زور گفت و توقع داشت مثل بز ! هیچی نگویم. همین امروز اشک هایم را شستم , در آینه ماشینم  آرایش کردم رفتم یکساعتی در شهر دور زدم و شاد به خانه برگشتم نکند مادر پدر بیچاره ام بفهمند چه بر من گذشته. .

امروز آمدم و تصمیم گرفتم هر وقت حالم بهتر شد به جدایی فکر کنم! 

دوستم راست میگوید انقدر به او چشم گفته ام که انقدر بی چشم و رو شده است. 

روی تخت خواب تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانی ام خوابیده ام خودم را سخت در آغوش گرفته ام. و عکس هایش را حذف میکنم.

نمیخوام تااخر عمرم اسیر کاکتوس بی رحم باشم.


یه روز که مامانم داشت آشپزی میکرد و من توی اتاقم درس میخوندم ,درسم که تموم شد از پله ها اومدم پایین و بوی سهار مرغ پیچیده بود توی خونه,تا رسیدم گفتم اه مامان چه بوی گندی پیچیده تو خونه چرا پیاز نزدی?! بابام که طبق معمول مشغول تلگرامش بود به من نگاه کرد و گفت آدم به چیزی که میخوره نمیگه بوی گند میده دخترم!! بوی سهاره ,فنو بزن تا بره. منم اون روز گفتم باااشه بوی سهار. اما بعدش بار ها و بارها به حرف پدرم فکر کردم.

پدر من مودب ترین آدمیه که توی عمرم دیدم. تو خونه ما همیشه همین جو بود . من تربیتم اینجوری بود . روزی که رفتم خوابگاه ,نتو نستم هم اتاقی هامو که فحش های ک دار به هم میگفتن تحمل کنم. توی جمع دوستانم اون دختره بودم که خیلی شیک حرف میزد و مودب بود. اون دختره بودم که وقتی میومد دیگه از فحشای رایج بین بچه ها خبری نبود.یا وقتی که صمیمی ترین دوستم بهم گفت من وقتی با تو ام مودبم وقتی با تو ام هدفمندم وقتی که با تو هم فحش نمیدم و با تعجب میپرسیدم مگه واقعا فحش میدی که گفت اره بابا کجای کاری و کلی خندیدیم اوایل ناراحت بودم که نمیتونم با جو بچه های خوابگاه بسازم  اما حالا همین امشب میبینم کار خوبی کردم اتاقمو جابجا کردم.کار خوبی کردم که جوری که دلم میخواست بودم. و امروز کار خوبی کردم که سکوت کردم!

 

 

 

 


بعضی ادم ها ,بی چاک و دهنن ,نادانن و بی حیا و هیچی واسه از دست دادن ندارن,اینجور افراد میتونن همکلاسی,دختر دایی ,خاله ,عمه ,غریبه ,در همسایه و خلاصه هر کسی باشن. من دو سه بار تجربه اش کردم اما در نهایت نتونستم امروز خوب مدیریت کنم تلاش کردم اما باز هم نشد چون طرف بی چاک و دهن تر ازین حرفا بود. به مادرم که گفتم,اسکرین پیام ها رو واسش فرستادم ,بهم گفت این جور ادما انقدر بی حیان که نمیشه کاریش کرد جز دوری,,, حتی اگر کاملا بی محلشون کنی باز هم پشت سرت حرف میزنن ,نادان از هر طرف بخونی نادانه. گفت که حواست باشه اینجور آدما میتونن حتی ادم زمین بزنن چون بی شرفن,واسه آروم کردن من گفت ببین این فلانیو ,دوست صمیمیش کیه?! یادم اورد اون خانوم چطور شوهرش رفتار کرده بود ,شب عروسیش چه دعوایی به پا کرد . یادم انداخت و بهم فهموند من مقصر نبودم. حالم  بهتر شد پیام ها رو پاک کردم و تصمیم جدی گرفتم توی ارتباطاتم حتی واسه سلام و علیک کردن ,و در اینده برای انتخاب افرادی که قراره باهاشون ارتباط بگیرم رفت و امد کنم ,یه عصر برم کافه یا حتی برم بازار و مهمونی و . دقت کنم ,خیلی خیلی خیلی دقت کنم.چه بهتر که بگن صبا مغروره ولی نتیجه اش نشه جریانات امروز.


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها